شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

تصویر

ها نظر یادت نوره جییییییییییییگر.

love1

love2

love3

تصویر

نظرتون در مورد عکس زیر چیه

ارتباط با اجنه

خوب امروز می خواهم براتون یه چیزهایی از ارتباط انسان و جن تعریف کنم. امیدوارم که این شنیده های من واقعیت داشته باشه و مورد پسند شما قرار بگیره.

یک روز چوپان برای سیراب کردن گوسفندان به سمت رودخانه رفت. ولی در چند متری آب از تعجب خوشکش زد. دو تا دختر خیلی زیبا بیشتر از اون زیبایی ای که توی ذهن قابل تصوره توی آب مشغول شنا بودن. چوپان با دهان باز از تعجب به آب نزدیک شد. دخترا دیدنش و سریع بالا اومدند. یکی شون فرار کرد ولی لباس دومی پیش اقا پسر مجرد قصه ما بود و نتونست فرار کنه.

دختر خودش را پنهان می کرد و لباسهاشو طلب. ولی پسر قبول نمی کرد. آخه با همون نگاه اول عاشق شده بود و مجنون دختر. پس به پای دختر افتاد و با احترام ازش خواستگاری کرد ولی مورد قبول دختر واقع نشد. این بار دختر را تهدید کرد ولی بازم نشد. خلاصه هر کاری کرد که دل دختر رو به دست بیاره نشد. آخرش دختره این طور جواب داد که:

آقا پسر ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم چون تو انسان هستی و من جن و آبمون با هم توی یه جوب نمی ره. ولی پسره مجنون شده بود و ول کن نبود. پس دختر شرط کرد که حاضره با هاش ازدواج کنه ولی نباید در کارش فضولی بشه و مورد سوال و جواب قرار بگیره. پسر هم قبول کرد و به ازدواج هم در اومدند.

خوب به هر شکلی بود دین آقا آدم و خانم جن در کنار هم مشغول زندگی عشقولانه شدند و دو تا بچه هم گیرشون اومد. یه دختر و یه پسر. آقا داماد هم هیچ وقت از خانمش نپرسید که چرا فلان کارو کردی یا نکردی. تا این که مادر پسره مرد. مراسم عزاداری بر پا شد و همه مشغول گریه و زاری بودند که عروس خانم از روی زمین بلند شد و رفت داخل تاقچه نشست. پسر نتونست تحمل کنه و پرسید این چه کاریه زن بیا پایین زشته. دختر ناراحت شد و گفت چرا سوال پرسیدی. قرارمون را برهم زدی. خوب دیگه پسره هم گفت ببخشید و اتفاقی نیفتاد. چند دقیقه بعد در حالی که همه زار زار گریه می کردند دختره زد زیر خنده. بازم پسره عصبانی شد و علت خنده را پرسید ولی دختر جوابی نداد و گفت دیگه تکرا نشه وگر نه ... . خوب اینم گذشت ولی ساعتی بعد دو تا گرگ اومدند و دختره پسر را به یکی داد و دختر را به دیگری و گرگها دو تا بچه را بردند.

دیگه پسره تاب و توانش را از دست داد دستش را روی دختر بلند کرد که این کارها چیه می کنی. دختر بیچاره که هم ناراحت بود و هم کتک خورده با چشمای گریان رو به پسر کرد و گفت:

آخه چرا؟ چرا زندگیمون را خراب میکنی؟ مگه قرار نبود ازم چیزی نپرسی؟ به خدا نمی تونم جوابت را بدم مگر به شرط جدایی. خواهش می کنم بی خیال شو و بزار زندگی عاشقانمون را ادامه بدیم.

ولی پسره دیگه این حرفها توی کلش نمی رفت پس دختره گفت باشه جوابت را می دم ولی بعدش دیگه منو نمی بینی.

سوال اولت این بود که چرا توی تاقچه رفتم؟ اون موقع کف اتاق را خون کثیفی که ناشی از اعمال زشت مادرت بود گرفته بود و شما قادر به دیدنش نبودید ولی من دیدم و برای اینکه نجس نشم بالای تاقچه رفتم.

سوال دومت این بود که چرا خندیدم؟ در اون موقع از مادرت سوال شده بود که در طول زندگیت چه کاره خوبی انجام داده بودی؟ و تنها کار ثواب مادرت تکه نان خشکیده ای بود که جلوی سگی انداخته بود.

و سوال سومت که چرا بچه ها را به گرگها دادم؟ بچه های ما نیمی آدم بودند و نیمی جن. پس چیزهایی می دیدند که شما نمی دیدید. در اون لحظه دو تا روح خیلی خیلی زشت و وحشتناک وارد اتاق شدند و بچه ها به شدت ترسیدند. من هم از برادرهام کمک گرفتم و اونها به شکل گرگ وارد شدند و بچه ها را با خود بردند تا نترسند. حالا هم بچه هات صحیح و سالم پشت خونه اند.

آره قربونش. این طوری شد که آقا پسر قصه ما تا آخر عمر یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون. ولی دیگه هرگز نتونست حتی برای لحظه ای وحتی در خواب معشوقه زیبای خودش را ببینه.

خوب عزیزان امید وارم خوشتون اومده باشه. منم حتما باز هم واستون می نویسم تا شما هم قدم رنجه نمایید و کلبه شهر ارواح را منور بفرمایید.

تصویر

نظرتون در مورد تصاویر زیر چیه؟

love

 

افسانه تنبل احمد

افسانه های کهن پارسی

تنبل احمد

یکی بود یکی نبود.

یه روز پادشاه پیرزنی را دید که یه چشمش کور بود و یه پاش لنگ. ازش پرسید پیرزن اینجا چکار داری؟ پیرزن گفت کار من اباد کردن و ویران کردن خانه است.

پادشاه گفت مگه میشه من که باور نمی کنم تو رو چه به این کارها.

پادشاه سه دختر داشت. از اولی پرسید نظر تو چیه؟ گفت مرد خونه را اباد می کنه نه زن. دختر دوم هم همین طور ولی سومی گفت زن خونه را اباد می کنه.

پادشاه عصبانی شد و دختر را به یه پسر تنبل لنگ با نام احمد شوهر داد. دختر وقتی به خانه شوهر رفت دید احمد انقدر تنبله که از جاش تکون نمی خوره حتی برای غذا. پس سفره را در دورترین نقطه خونه پهن کرد. بعد احمد را برای شام صدا کرد. احمد از شدت گرسنگی خودش را به غذا رسوند و خورد و خوابید. روزهای بعد هم همین طور تا اینکه احمد دیگه سر سفره می رفت. دختر دید احمد کمی تکون به خودش داده این دفعه سفره را توی باغچه پهن کرد و روزهای بعد هم تا اینکه احمد عادت کرد و برای غذا تا باغچه هم می رفت. اینبار دختر گردو و فندق را که عشق احمد بود از دم در تا کوچه ریخت و احمد برای گردوها تا توی کوچه رفت. دختر هم در را بست و گفت برو دنبال کار.

اتفاقا مردی یه شاهی به احمد داد و اونو برای کار برد و احمد مجبور به کار شد. ولی پولش را برای ازادی یه گربه که بچه ها اذیتش می کردند داد و خلاصه گربه خرید. روز بعد دختر احمد را مجبور به سفر کرد. و احمد برای سفر مجبور شد کارگر قافله سالار بشه. حالا نگو قافله سالار احمد را برای این برد که براش از ته چاه اب در بیاره و همون تو هم بمونه و احمد هم از این فکر بیخبره.

قافله به چاه رسید و احمد از همه جا بی خبر ته چاه رفت و مشکها را اب کرد با طناب داد بالا و خودش موند. ای داد و بیداد احمد تا اومد به خودش بیاد دید یه دیو بالا سرشه. دیو احمد را گرفت گفت یا سوال منو جواب بده یا می خورمت. دیو پرسید چه چیزی در دنیا از همه زیباتره؟ احمد گفت زیباترین اونه که دل بخواهد و بپسنده. دیو خوشش اومد و گفت هر چه انار می خواهی از اینجا بچین و برو به سلامت. احمد هم خداحافظی کرد و با دست پر انار رفت ولی نتونست از چاه خارج شه.

حالا بگم از گربه احمد

گربه با احمد تا بالای چاه اومده بود و همونجا مونده بود و میو میو می کرد. روز بعد قافله سالاری صدای گربه را شنید. بالای چاه اومد و احمد را دید و اونو نجات داد. احمد هم ماجرا را تعریف کرد و همراه قافله شد. رفتند و رفتند تا به سرزمین جیندیرقاییش رسیدند.

اهل کاروان برای استراحت به خونه ای رفتند و موقع شام دیدند که اهل خونه گرز به دست بالا سرشون ایستادن. کاروان سالار ترسید و گفت اگه می خواهید ما را بکشید همین الان بکشید و راحتمان کنید. صاحبخانه گفت نترسید اینها برای کشتن موشها است.

به محض اوردن غذا موشها حمله کردند و غذا را خوردن و صاحبخانه فقط چندتایی را کشت. احمد تعجب کرد و گفت مگر اینجا گربه ندارید. گفتند نه گربه دیگه چیه؟ احمد هم گربه خود را اورد و رها کرد و گربه تمام موشها را گرفت و خورد. صاحبخانه تعجب کرد و گربه را در مقابل یک خورجین طلا خرید.

احمد خورجین طلا و انارهای دیو را توسط شخصی به خانه فرستاد. و خودش مشغول تجارت شد. خوب حالا از دختر کوچیک شاه بگم.

دختر با طلاها یه کاخ بهتر از کاخ شاه ساخت. و انارها را نگه داشت. مادر احمد یه انار برداشت و وقتی پاره کرد دید توش پره جواهره. دختر هم جواهرات را فروخت و کاخ را تزیین کرد.

احمد وقتی برگشت خانه را نشناخت تا اینکه دختر جریان را برایش گفت. حالا دیگه تنبل احمد شده بود بزرگ شهر و تاجر احمد.

بعد از چند روز فامیل دختر یعنی شاه و ملکه و شاهزاده ها برای مهمانی دعوت شدند. پادشاه وقتی داخل عمارت شد مات و مبهوت ماند. قصر خودش در مقایسه با اینجا یه دخمه بود. پادشاه پرسید تو اینها را از کجا اوردی؟ احمد ماجرا را تعریف کرد و گفت این خانه را دختر شما ساخته. دختر تا این حرف را شنید رو به شاه کرد و گفت حالا دیدی که خانه را زن اباد می کنه.

شاه که کم اورده بود خجالت کشید و گفت که براشون هفت شبانه روز جشن عروسی بگیرند. و قصه به خوبی و خوشی و عشقولانه تموم شد.

 

حالا از اسمون سه تا سیب افتاد یکی مال من یکی مال قصه نویس یکی هم مال خودم اره قربونش

من سالم شما سلامت. من هزار سال عمر کنم شما ده تا صد تا. هر کدوم بیشتر شد شما بردار.

 

راستی بازم براتون می نویسم تا لطف کنید و کلبه شهر ارواح را منور کنید. خوب دیگه نخود نخود هر که رود خانه خود.

عشق

گل