شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

دل را به نام عشق خود کردی

کنار سایه ها آرام می گیری

صدایت ساز لادن هاست

نگاه آبیت بر قاب قلبم می نویسد عشق

و من حیران به دنبال وجود تو

صدایم کردی و رفتی

و من در انتظار تو

چه شبها را سحر کردم

تو آن روز از کنار پنجره با مهربانی

غنچه ای دادی

تبسم کردی و دل را به نام عشق خود کردی

تو رمز خنده لبهای من هستی

تو می آیی و با خود یک سبد لبخند می آری

و من در جشن چشم تو

صداقت هدیه می آرم

بده دستت به دست من

جلو تاریک و طوفانی است

ولی با شمع چشم تو

نگاه جاده نورانی است

راز خوشه های مروارید

 

افسانه های کهن پارسی

 

راز خوشه های مروارید

در زمان قدیم پادشاهی بود که ادم عادل و رعیت پروری بود. روزی شاه دید یه مار روی سنگ خواستگاری خوابیده و فهمید که شکایتی داره. درویشی که زبان حیوانات را بلد بود با مار صحبت کرد و فهمید که شاه مارها گوزنی خورده و شاخهاش توی گلوش گیر کرده و رو به مرگه. پادشاه نجاری را با مار فرستاد و نجار پیش شاه مارها رفت و شاخهای گوزن را برید و شاه مارها نجات پیدا کرد. برای قدر دانی به نجار هفت خوشه داد و نجار پیش پادشاه برگشت. جریان را تعریف کرد و خوشه ها را به شاه داد. شاه که تعجب کرده بود یه دانه از خوشه را با ناخن باز کرد. دید یه مروارید گرانبها ازش در اومد که به اندازه تمام خزانه قیمت داره.

چند روز بعد پیر مردی پیش شاه اومد تا نحوه زراعت و به عمل اوردن خوشه ها را برای شاه بگه. و این طور شروع کرد:

سالیان پیش پادشاه ستمگری بود که یه دختر به زیبایی شب چهارده داشت. که هیچ مردی این دختر را ندیده بود. اگر هم دیده بود در جا توسط ماموران کشته شده بود. یه روز که دختر از کاخ بیرون اومد و ماموران همه مردم را از مسیر دور کرده بودند ابراهیم پالان دوز تصادفا دختر را دید و عاشق شد و از هوش رفت. دختر پادشاه بعد از برگشت به خانه مریض شد. هیچ طبیبی قادر به درمانش نشد و در اخر بعد از چهل روز دختر مرد.

ابراهیم تصمیم گرفت قبر را بشکافد و لااقل یک بار دیگر صورت زیبای دختر را ببیند. به مغازه رفت و هفت روز زمین را کند تا توسط راهرویی به قبر دختر رسید. دختر را برداشت و از راهروی زیرزمینی به مغازه برد. حالا دیگه ابراهیم فقط به دختر نگاه می کرد و اشک می ریخت. روزی دید قطره ای عرق روی پیشونی دختر می درخشه. ابراهیم شک کرد که شاید دختر زنده باشد. پیش دلاکی رفت و راه چاره را فهمید. برگشت و نیشتر به پاشنه دختر زد. زرد ابه ای خارج شد و بعد از ساعتی دختر به هوش امد.

دختر نگاهی به ابراهیم انداخت و ابراهیم با شرم و اشک ریزان جریان را تعریف کرد. دختر هم از عشق ابراهیم با خبر شد و اشک از چشمان قشنگش سرازیر شد. از ابراهیم پرسید وفهمید که کسی از جریان خبر ندارد. دختر با ابراهیم به خانه رفت و ازدواج کرد و زندگی شیرین و عشقولانه ای را شروع کردند.

بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت پسری به نام ادهم به دنیا امد.

ده سال بعد پادشاه ادهم را دید و به او دل بست و او را به قصر برد. حالا مادر و ابراهیم اشکریزان دنبال بچه که فهمیدند شاه بچه را برده. ابراهیم پیش شاه رفت ولی ترسید جریان را بگه و شاه هم می گفت تا نگی چرا این بچه دل منو اسیر کرده اونو پس نمی دم. ابراهیم برگشت وشاهزاده گفت پیش پدرم برو و اونو به تاج پدرش قسم بده اگه قبول کرد جریان را بگو و اگه قبول نکرد برگرد که دیگه پسرمون را نمی بینیم. ابراهیم همین کار را کرد و شاه به تاج پدرش قسم خورد کاری با ابراهیم نداشته باشه و ابراهیم جریان را تعریف کرد و گفت حالا پسر من نوه شماست.

شاه دختر را پیش خودش اورد و چون پیر شده بود تاج پادشاهی را برسر ابراهیم گذاشت و ابراهیم شاه شد ولی یه شاه عادل و خوب.

سال بعد کشاورزی زمینش را فروخت و صاحب جدید هنگام شخم زدن هفت صندوق طلا پیدا کرد و به صاحب قبلی گفت و دو کشاورز برسر اینکه طلا از من نیست و از تو است دعاشون شد و پیش ابراهیم شاه رفتند. شاه هم گفت که دختر و پسرتان را به عقد هم در اورید و طلا ها را به انها دهید تا مشکل حل شود. کشاورزها چنین کردند و سال بعد باهم زمین را کاشتند ولی به جای گندم خوشه های مروارید سبز شد.

مارها هم از ان خوشه ها ذخیره کردند و حالا به دست شما رسیده و چنین کنید تا خوشه ها سبز شود و بار دهد.

پادشاه از پیرمرد تشکر کرد و گفت درس بزرگی به من دادی تو روش حکومت را به من یاد دادی. دمت گرم. هرچه می خواهی بگو تا بهت بدم.

خوب اینم از قصه ما. امیدوارم حال کرده باشید و مثل ابراهیم خوش بخت بشید.

خیلی هم ممنون از اینکه کلبه شهر ارواح را منور فرمودید.

خسته از آوارگی ها

 

   خسته از آوارگی ها

   آسمان با ما غریبه

   دست ما تنها و خالی

   قلب آدم ها غریبه

   بی محبت هر نگاهی

   شیشه چشما غریبه

   از برای بی پناهان

   گردش دنیا غریبه

 

   خفته بر لبهای کوچه

   نغمه های آشنایی

   در خیابان های ساکت

   مانده تنها رد پایی

  
   خاک من کو خاک من کو

   خانه من در وطن کو

   ای خدا اینجا وطن نیست

   عشق من ایران من کو

  
   آنکه سامانی ندارد
  
   سر به خشت غم گذارد

   تن به طوفان می سپارد

   آنکه دیواری ندارد

   آسمان بر شوره زاران

   قطره ای باران نبارد

   در دل آواره هرگز

   دانه شادی نکارد

غروب

 

شاید

شاید اون جوری که باید قدرتو من ندونستم

حرفایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم

من به تو هرگز نگفتم با تو بودن آرزومه

نقش اون چشمای معصوم لحظه لحظه رو به رومه

نیومد روی زبونم که بگم بی تو چی هستم

که بگم دیوونتم من زندگی مو به تو بستم

تو را دیدم مثل آینه توی تنهایی شکستی

من کلامی نمی گفتم که برام زندگی هستی

نمی دونستی که چون گل توی قلب من شکفتی

چشم تو پر از گلایه س اما هرگز نمی گفتی

 

شاید اون جوری که باید قدرتو من ندونستم...

 

مرگ

و هر روز غروب

       چشم بر راه توام

              تا سوار بر اسبی سفید

                      مرا به بزم خویش درآوری

                             ای تک فرشته آسمان من

   ای ملک الموت

حسرت عشق

در کنج دلم عشق  کسی خانه ندارد          کس جای در این خانه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم  باز پس آرد           کس   تاب   نگهداری   دیوانه ندارد

گفتم  مه  من از چه تو در دام نیفتی           گفتا چه کنم  دام شما  دانه ندارد

تصاویر شهر ارواح

در شهر ارواح یه کاروانسرای قدیمی هست که همه میگن پره از روح و جن و این جور چیزا که چندتا عکس ازش واستون گذاشتم.

شهر ارواح

شهر ارواح

شهر ارواح

داستانهایی از جن و روح - قابله

قابله و هدیه جن

سالها پیش در محله دهنو( شهر مبارکه اصفهان) پیرزن قابله ای به نام "بی بی ماماچی" که در کار خود همتا نداشت زندگی می کرد. نیمه شبی درب خانه قابله کوبیده شد و مردی سراسیمه به پای زن افتاد و برای تولد فرزندش کمک طلبید. پیرزن پذیرفت و پشت سر مرد راهی خانه مرد شد. در مسیر از چند باغ و مزرعه گذشتند که ناگاه زن ایستاد و با ترس گفت: اینجا برایم غریب است مرا کجا می بری؟ بیش از این قدمی بر نمی دارم.

مرد که چاره ای جز گفتن حقیقت نداشت چنین بیان کرد که: ای قابله من از قوم جنیان هستم و از تو طلب کمک نمودم. حال چنانچه مرا یاری کنی و فرزندم را سالم به دنیا آوری پاداشی گران بها داری و در غیر این صورت تا آخرین روز زندگی ات رنگ خوشی را نخواهی دید.

زن پذیرفت و همراه مرد به سمت کوهی رفت که خانه جن در آن واقع بود. در گوشه غاری سرد و تاریک و نمناک زن جن از درد به خود می پیچید. قابله دست جنباند و با نهایت حوصله و توان به زن در به دنیا آمدن فرزند کمک کرد. پسری زیبا و دلنشین قدم به عرصه گیتی نهاد. صدای شیرین گریه و تشکر پیاپی اجنه غار ار به لرزه در آورد.

"بی بی ماماچی" از عهده مسئولیت موفق به در آمده بود و حال نوبت جنیان بود تا از او تشکر نمایند. پدر کودک جلو آمد و دست قابله را بوسید و گفت:

ای زن لطفی که تو در حق من کردی هرگز فراموش نمی کنم. حال چنانچه از این واقعه با کسی سخن نگویی تا آخرین روز عمرت تو را یاری خواهم کرد. اینک نیز این سفره زیبا را که پر است از گرانبها ترین دارایی من بگیر و به خانه برگرد.

زن سفره را به کول کشید و پشت سر جن به سمت محله خود راهی شد تا اینکه جن ایستاد و گفت این راه شماست. برو به سلامت. سپس خداحافظی کرد و از چشم پنهان شد.

زن که مشتاق دیدن درون سفره بود زیر نور مهتاب سفره را گشود. ولی چیزی جز پوسته پیاز نیافت. ناراحت شد ولی دوباره سفره را به بغل گرفت و به خانه رفت.

وقتی در خانه سفره را گشود تا پوسته پیازها را در تنور بریزد. در کمال تعجب دید سفره پر است از طلاجات و اشرفی هایی که چشم را اسیر می کرد.

"بی بی ماماچی" تا آخرین روزهای عمربه گفته مرد جن عمل کرد و در مورد اینکه این طلاها را از کجا به دست آورده با کسی چیزی نگفت. جنیان هم همیشه گرد او بودند و از خطر دورش می کردند.

تنها کسی که از این جریان اطلاع پیدا کرد پسر بزرگ پیرزن بود که ساعتی قبل از فوت مادر این اتفاق را از زبان مادر در حال مرگ شنید.

 

عید مبارک

 

*   سال نو بر شما عزیزان مبارک باد   *