شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت شانزدهم- فریب

قسمت شانزدهم

فریب

نیک همچنان به پیش می رفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد. اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشم هایم را گرفت و بواسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است.

سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟

با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من می شدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم. گفتم: من اصلا تو را نمی شناختم. گفت: تو مرا خوب می شناختی اما قیافه ام را نمی دیدی، حالا که قوه بیناییت وسیع شده است مرا مشاهده می کنی. گفتم: خب حالا چه می خواهی؟!

گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم. با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه می خواستی: گفت: می خواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی می خواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟

گفت: نه! می خواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان می شناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.

گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر می دانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمی کرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر می کند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند. اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من می آیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز می گردانم.

با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.

بدین سان قدم به مسیر چپ نهادم. پس از مدت ها راهپیمایی به غار بزرگی رسیدیم. بدون اینکه صورتم را برگردانم به گناه گفتم: چه کنم؟ گفت: می بینی که راه دیگری نیست و باید از داخل غار عبور کنیم. وارد غار شدم. اما تاریکی بیش از اندازه آن مرا به وحشت افکند. صدای گناه را شنیدم که می گفت: چرا ایستادی؟ این راه بسیارهموار و بی خطر است. با خیالی آسوده به راه خویش ادامه ده.

چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد. ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای مرتبه ای دیگر صدایش زدم، اما جز انعکاس صدای خود، هیچ صدایی به گوشم نرسید. وحشت و اضطراب لحظه ای راحتم نمی نهاد. در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را می دانستم کجاست نه انتهای آنرا.

بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گرسیتم. هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد. گوشهایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو است. عطر دل نواز نیک قلبم را روشن کرد. و این بار اشک شوق در چشمانم حلقه زد.

آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم، تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد. نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم، از همان راه بازگشتم، به واسطه بوی بدی که در سمت چپ، بر جای مانده بود، از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم. اما هر چه گشتم تو را ندیدم.

تا اینکه به نزدیک غار رسیدم. گناه را دیدم که از غار بیرون می آمد و چون مرا دید به سرعت دور شد ( سوره هود آیه114 و میزان الحکمت/ ج3 ص476 )، دانستم که تو را گرفتار کرده است، و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم، خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت پانزدهم- دره های ارتداد

قسمت پانزدهم

دره های ارتداد

پس از مدتی به عبورگاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاه های هولناکی احاطه کرده بودند. نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاه های وحشت آور، دره های ارتداد هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است. در کف آن هم، کوره هایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسان هایی که درون آن جای گرفته اند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.

چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم. نیک مرا بلند کرد و گفت: تو نگاهت به من باشد و اصلا به پایین دره نگاه نکن. بدین سان جرات کردم که قدم در این راه پر خطر گذارم.

در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم. شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را می شنیدم.

نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند.

با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سال ها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری می باشد)

از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت می کردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک می نهادم. هر چند گه گاه پایم می لغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سرگذاشتیم و قدم به مسیری تنگ و پر پیچ و خمی نهادیم که اطراف آن را تپه های کوتاه و بلندی پوشانده بود. عبور از این راه نیز نگرانی هایی را به دنبال داشت .....

ertedad

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت چهاردهم- هدیه ای از دنیا

قسمت چهاردهم

هدیه ای از دنیا

پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزنده ای رسیدیم. از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. ایستادم و به مشکلات بسیاری که بر سر راهم ظاهر می شد، فکر کردم. نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: می ترسم. گفت: چاره ای نیست باید رفت.

با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بال دار نورانی از آنسوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. نیک پس از خواندن نامه، آنرا در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده ای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟

گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیه ای فرستاده اند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد. گفتم چطور؟

نیک در حالیکه به سمت آن دره وحشتناک اشاره می کرد، گفت: به خاطر این هدیه که عبارت است از خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین ابن علی (ع) خوانده شده و اشکهایی که بر ماتم آن عزیز ریخته اند، از این دره عبور نخواهیم کرد.

از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همه شان طلب مغفرت کردم.

آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسانتر قدم نهادیم.

hediye

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سیزدهم- عذاب ابن ملجم

قسمت سیزدهم

عذاب ابن ملجم

پس از کمی راهپیمایی، پرنده بزرگی را دیدم که نزدیک زمین پرواز می کرد. نیک گفت: می خواهی یک صحنه عجیب را تماشا کنی؟ گفتم: البته. گفت: پس خوب به رفتار این پرنده بنگر.

پرنده نزدیک تخته سنگی نشست و از دهانش قسمتی از بدن شخصی را بیرون ریخت؛ سپس پرواز کرد و رفت و در اندک زمانی و برای مرتبه ای دیگر بازگشت و قسمت دیگری از بدن آن شخص را بر زمین ریخت. پس از چهار مرتبه شکل مردی پدید آمد که بسیار ناراحت و رنجور به نظر می رسید.

خواستم از نیک علت را جویا شوم که با اشاره از من خواست ساکت باشم و جریان را دنیال کنم.

پرنده این بار قسمتی از بدن آن مرد را بلعید و پرواز کرد و پس از بازگشت، قسمت دیگری از او را بلعید؛ تا چهار بار که دیگر اثری از آن مرد باقی نماند.

رو به نیک کردم و گفتم: خوب، حالا بگو معنی این کار چه بود و آن شخص که بود؟ نیک گفت: او شقی ترین فرد در میان انسانهاست. او ابن ملجم مرادی است، و تا قیامت نیز در این عذاب باقی خواهد بود. (براساس داستانی از کتاب معاد شهید دستغیب)

گفتم آن پرنده او را از کجا آورد و به کجا برد؟ گفت محل اصلی او وادی عذاب است. با تعجب پرسیدم: وادی عذاب کجاست؟ گفت: قسمتی از گذرگاه برهوت است که کافران، منافقان و ظالمان در آن عذاب می بینند که امیدوارم گذرمان به آن مسیر نیفتد. من هم در حالی که ترس در وجودم رخنه کرده بود، چنین آرزویی کردم.

ادامه دارد ...