شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

گلزار زهرا (علیهااسلام)

 

اى ز نور چهره ات تابنده ماه و مشترى

خیره ، چشم اختران گنبد نیلوفرى

آفتاب برج عصمت ، گوهر درج عفاف

شمع بزم آفرینش ، مهد فضل و سرورى

در حریم عفتش ، مریم ز جان خدمتگزار

هاجر آنجا ایستاده با ادب در چاکرى

آیت عصمت ز خلاّق ازل بر فاطمه

ختم شد، چون بر محمّد (ص) آیت پیغمبرى

قدر این یکدانه گوهر را على دانست و بس

آرى آرى قدر گوهر را که داند؟ گوهرى

زین چمن روئیده گلها وه چه گلهایى که هست

روشن از رخسارشان آیات فضل و برترى

سبزه رحمت حسن گنجینه حلم و صفا

هم حسن در حسن سیرت هم به نیکو منظرى

لاله رضوان سرور سینه زهرا حسین

رادمردى در شجاعت یادگار حیدرى

حجت حق رحمت مطلق على بن الحسین

مظهر زهد و عفاف و طاعت و دین پرورى

خامس آل محمّد آنکه علم و دانش است

موجى از امواج دریاى علوم باقرى

گوهر بحر حقایق جعفر صادق که هست

محکم ارکان دیانت بر اساس جعفرى

نور حق موسى بن جعفر منبع جود و کرم

کاظم آن سرچشمه الطاف و فیض داورى

بلبل خوش نغمه بستان علم و دین رضاست

کرده نور حجتش خلق جهان را رهبرى

اختر چرخ فضایل خسرو خوبان جواد

منبع بخشایش و سرچشمه دانشورى

کوکب صبح هدایت حضرت هادى کزوست

گلشن دین در طراوت رشگ گلبرگ طرى

آیت رحمت حسن شاهى که در قدر و جلال

خاک درگاهش کند با چرخ گردون همسرى

میوه بستان نرگس والى ملک وجود

قائم آل محمّد سرو باغ عسکرى

لطف این شاهان (رسا) کآیات فضل داورند

دست گیرد بى پناهان را به روز داورى

قابل توجه کلیه بروبچز چت و اینتر و ... (کتاب فارسی ابتدایی جدید)

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

اختتامیه سرگذشت ارواح

بیانیه اختتامیه مجوعه داستان های سرگذشت ارواح

     سلام دارم خدمت کلیه بروبچ با حالی که توی این مدت نسبت به بنده و وبلاگ خودشون ابراز لطف داشتن و با حضورشون سبب دلگرمی این روح کوچولو بودند. دمتون گرم. امیدوارم برگ سبزی که پیش کش کردم لایق افتاده باشه و مورد پسند.

     و اما نظر به دنگ و فنگ های کپی رایت و امثالهم خدمتتون عارضم که آنچه ملاحظه می فرمودید برگرفته از کتاب سرگذشت ارواح در برزخ نوشته اصغر بهمنی از انتشارات سعید نوین بود. که این اصغر آقای گل با توجه به آیات و روایاتی که در مورد برزخ نقل شده این داستان ها را خلق کرده بودن که دمشون گرم و دستشون طلا و دهنشون گلاب و دلشون برف. انشاءالله خدا یک در دنیا و هزار در برزخ و هزاران در آخرت خیرشون بده.

     مع الوصف با پایان آمد این دفتر ولی حکایت همچنان باقی است پس جان دوست ...تون کانال را عوض نکنید و همچنان به این کلبه خرابه نظر لطفی داشته باشید، این روح سرگردان هم که کوچیک همتونه قول می ده بازم واستون پر حرفی کنه و کشکول سرایی البته اگه دوست داشته باشید و بهش رخصت بدید.

     راستی تشکر یادم نره! بدین وسیله روح سرگردان از کلیه و دست و قلم و نظر اشخاص حقیقی و حقوقی و اول الی سوم شخص جمعی که با قدوم گرمشون زینت بخش محفل ما بودند کمال تشکر را به عمل آورده و علو درجات را برای رفتگان و بازماندگان از درگان احدیت التماس می نماید.

     زین پس هم دوستان عزیز با یه کلیک کوچولو روی لینک مربوطه به موضوع داستان ارواح که همین کنار صفحه سمت راست داره از خجالت خودشو قایم می کنه، می تونن به کل داستان دسترسی داشته باشن.

     ولی جان سید نقی خان بروزعلی میرفرندسکی مشغول الذمه روح خبیث می شید اگه نظر که هیچ، خود روح سرگردان را هم موقع خوندن این نوشته ها از یاد ببرید!!!

داستان ارواح- قسمت آخر- در انتظار قیامت

قسمت چهل و سوم

در انتظار قیامت

     و حالا ما برزخیان وادی السلام، کسانی هستیم که بدون کوچکترین کدورت (سوره اعراف/ آیه47) حسادت، رقابت، کینه، حرص، وحشت، دلهره، چشم و هم چشمی و ... به زندگی سراسر شادی و بانشاط خود ادامه می دهیم و در انتظار قیامت عظمای الهی هستیم تا پس از گذشتن از پل صراط قیامت به بهشت موعود وارد شویم. (بحارالانوار/ ج6 ص234) اما به ناچار بایستی سالها بر عمر جهان مادی بی سکنه بگذرد و وضع آسمانها و زمین و آنچه در آنهاست بهم ریزد تا مقدمات قیامت فراهم گشته، صور حیات نواخته شود و روحها به بدنها برگردند.

 

السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی

بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی

 

(پایان)

داستان ارواح- قسمت چهل و دوم- صور مرگ

قسمت چهل و دوم

صور مرگ

(سوره زمر آیه 68، سوره یس آیه 29، سوره نمل آیه 87 و تفسیر نمونه جلد 19)

 

     و آنروز فرا رسید، روزی که عالم برزخ خریدار هزاران انسانی شد که به ناگاه و سراسیمه جهان مادی را ترک گفتند.

     یک بار که عده ای از آنها در حلقه ما حضور داشتند، خاطرات خود را از آن لحظات آخر بیان کردند. چنانچه یکی از آنها می گفت: من در بازار مشغول خرید بودم. همین که خواستم مبلغ جنسی را که برداشته بودم بپردازم ناگهان صیحه وحشتناک و بلندی را شنیدم که تحمل مرا ربود و در دم جان سپردم.

     دیگری می گفت من مشغول گفتگو با دوستم بودم که آن صدای بی مانند، روح ما را از بدنمان جدا کرد.

     پس از آن صحبتها بود که ازنیک توضیح خواستم و او در جوابم گفت: صدایی که مردمان آخرالزمان شنیدند و از وحشت آن به ناگاه جان سپردند، صور حضرت اسرافیل بود که به دستور خدای متعال صورت گرفت و با آن صدا همه اهل زمین و آسمان جان سپردند. اینک هیچ جنبنده ای در عالم وجود ندارد. آنکه هست، خداست و بس.

     از تصویر این صحنه، شگفت زده شدم اما هنگامی بر شگفتی من افزوده شد که نیک از صور دیگر سخن به میان آورد. او گفت: هنگام برپا شدن قیامت کبری، حضرت اسرافیل صور حیات را می دمد تا همگان زنده شوند.

     و اینک من با شفاعت مجدد چهاردهم معصوم(ع) و چند تن از شهدا (بحارالانوار/ ج3 ص299) جایگاهم به نقطه بالاتری تغییر کرده است. (اصول کافی/ ج2 ص598)

     خیلی بالاتر از مکان من، جایگاه شهدا قرار گرفته است که صدای شادی آنها موجب سرور اهالی همجوارشان می شود.

     بسیاری از اوقات به حال کسانی که با شهداء محشور بوده و نشست و برخاست دارند غبطه می خورم اما با این همه رحمت الهی دلم را آرام می کند.

     از اینها مهمتر ، عده ای از شیعیان خالص، گاه گاه به عالیترین نقطه وادی السلام رفته و با خاندان با عظمت رسول خدا(ص) ملاقات می کنند. (بحارالانوار/ ج6 ص 245)

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت چهل و یکم- ظهور

قسمت چهل و یکم

ظهور (جهان منتظر)

(داستان ظهور، تنها برداشتی از روایات جلد 13 بحارالانوار می باشد. اما اینکه حقیقت ظهور و قیام چگونه به واقعیت خواهد رسید را جز خدا نمی داند.)

 

روزگار ما شده از شام ظلمانی بتر

از فراق روی تو ای صبح نورانی بیا

دهر زندانست بی روی تو بر ما شیعیان

بر تسلای دل این جمع زندانی بیا

دی طبیبی گفت درد هجر بی درمان بود

ای ولی الله تو بر این درد درمانی بیا

 

     دنیا مادی همچنان برقرار و ما در رحمت الهی همواره غوطه ور بودیم. غیر از دروازه امام و پیامبران همه دروازه های وادی السلام پذیرای سعادتمندان عالم برزخ بود. اما اخباری که از جاده ها و راه های برهوت می رسید حاکی از گرفتاری عده زیادی از مردم بود و از دیگر سو تعداد اهالی دشت عذاب هر آن رو به افزایش بود. همه اینها نشانگر دنیایی پر از ظلم و ستم بود که از یک سو دروازه شهادت و از سوی دیگر دشت عذاب را پر رونق جلوه می داد و عده ای را در برهوت بی پایان معطل و گرفتار نموده بود.

     اما دیری نپایید که با رفت و آمد مرتب فرشتگان اوضاع عجیبی بر وادی السلام حاکم شد. وقتی علت را از نیک جویا شدم در جوابم گفت: هر چه هست مربوط به دنیاست. ظاهراً قرار است اتفاق بسیار بزرگی بیفتد.

     هنگامی از این اتفاق بزرگ مطلع شدم که در جمع بسیار صمیمی و دوست داشتنی تعدادی از دوستان نشسته بودم؛ در آن لحظه فرشته ای پس از عرض سلام به جمع حاضران، خطاب به یکی از مومنین گفت: امام ظهور کرده است، اگر خواستی می توانی به دنیا برگشته در کنار او باشی و البته اگر نخواستی می توانی همچنان در جوار رحمت الهی در ناز و نعمت بیارامی. آن مومن با لیاقت، رفتن را ترجیح داد و از پیش ما رفت.

     حال برای همگان روشن شده بود که قائم آل محمد(ص) ظهور کرده است تا دنیای مالامال از ظلم و جور را به سوی حق و عدالت سوق دهد.

     مدت ها گذشت. هر چند از نظر ما زمانی اندک بود اما سالها بر عمر جهان مادی گذشته بود. در این مدت ما مرتب از تازه واردها خبرهای ظهور و قیام حضرت را جویا می شدیم.

     یکی از آنها می گفت: جهان در شعله های ستم ستمگران می سوخت. هر گروهی که احساس قدرتی می کرد، علم جنگ را بلند می نمود. صدای مظلومان به هیچ کس و به هیچ کجا نمی رسید. آشوب و بلا و لرزه های پی در پی زمین را با آن همه گستردگی اش پیش چشمان جهانیان تنگ و کوچک کرده بود. همه خسته و ناامید بودند. اما رشته ای از امید را به آمدن یک منجی عادل دلسوز گره زده بودند.

     اسلام که با غربت ظهور کرده بود، دوباره به لاک غربت فرو رفته بود و چنین بود حال دنیا و مردمان آن تا اینکه چندی قبل از ظهور حضرت، در ماه رجب، سه ندای آسمانی به گوش رسید که همه را در تعجب فرو برد. اولین ندا پشت تمام ظالمین را به لرزه درآورد چرا که آنها را تهدید به لعنت الهی کرده بود. (الالعنة الله علی الظالمین)

     شاید از آن پس بود که اوضاع شام (سوریه، اردن، لبنان و فلسطین) آشفته تر گردید و در نهایت گروه سفیانی بر دو طایفه شورشی رقیب خود پیروز شد.

     در همان زمان حرکت ها و قیام های کوچک و بزرگی در گوشه و کنار دنیا به وقوع پیوست. همچنین خبر رسیده بود که از خراسان لشکری به عراق می آید و شخصی از یمن هم سپاهی را برای یاری حق براه انداخته است.

     بعدها یکی دیگر از تازه واردها گفت: قبل از ظهور و قیام حضرت، زمزمه هایی به گوش می رسید که: موجودی یک چشم به نام دجال در حال فریب مردم است و ادعا می کند که او خداست! و همه باید از او پیروی کنند. تبلیغات گسترده و زیرکانه او گروه زیادی را بدام انداخته بود به طوری که هر روز گروه زیادی به فرمانبری او تن می دادند. از مکه هم خبرهایی می رسید که: 313 نفر از مومنین که بهترین و صالحترین انسان های روی زمین هستند برای یک امر مهم در مسجدالحرام گرد آمده اند و چند روز بعد معلوم شد که آنها برای بیعت با یکی از فرزندان رسول خدا(ص) به مکه سفر کرده اند.

     در همین اوضاع و احوال در جمعه روزی که مصادف با عاشورا بود ناگهان صدای دلنشین و رسایی از داخل مسجدالحرام این آیه را تلاوت نمود:

بَقِیَّة ُ اللهِ خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُومِنینَ

و در ادامه فریاد برآورد:

اَنَا بَقِیَّة الله فی اَرضِه

     و بعد از آن ندایی از آسمان فرود آمد که: حق، در پیروی کردن از قائم آل محمد است.

     ظالم و مظلوم، زن و مرد، کوچک و بزرگ، همه در حیرت فرو رفته بودند. در این حال صدای شیطنت آمیزی از گوشه دیگر دنیا بلند شد که حق را در پیروی نمودن از سفیانی می دانست. عده زیادی از شنیدن این فریاد شیطان درتشخیص حق دچار شک و تردید شدند.

     پس از ظهور، حضرت با یاران بسیار اندک خود عازم مدینه می شود. مردم که شنیده بودند این شخص، منجی عالم بشریت است، از کمی نیروی او سخت در تعجب بودند و باور نمی کردند که چنین کسی بتواند بشر را نجات دهد. وقتی حضرت به مدینه رسید با خبر شد که سفیانی یک لشکر مجهز را برای قتل او روانه مدینه کرده است. حضرت قائم(عج) از مدینه به مکه می آید اما لشکر سفیانی که در تعقیب حضرت بود در نزدیکی های مکه در منطقه بیداء (سرزمینی بین مکه و مدینه که به مکه نزدیکتر است) ناگهان با شنیدن یک ندای آسمانی، در زمین فرو می روند.

ادامه جریان را یکی دیگر از آگاهان این گونه تعریف کرد:

     پس از آنکه تمام جهانیان از ظهور حضرت آگاه شدند، گروه گروه از شیعیان خالص برای بیعت وارد مکه می شدند، حتی اهل خراسان نیز به درخواست امام، با آن حضرت بیعت کردند، تا اینکه یک روز ولوله افتاد که حضرت قائم(عج) از امروز قیامش را آغاز و به مقصد مدینه حرکت خواهد کرد. امام از مکه به مدینه و از آنجا به کوفه آمد و پس از مدتی که در کوفه ماند آنجا را به مقصد عذراء ترک کرد. در عذراء، عده زیادی به حضرت پیوسته، لشکر با عظمتی را به وجود آوردند، در همین نقطه سپاه آن حضرت با سفیانی و باقی مانده لشکرش رو در رو قرار گرفت و در همان ابتدا گروهی از هر دو طرف به سپاه مقابل خود ملحق شدند. در این صف آرایی حق و باطل، هر یک از دو طرف قصد براندازی نیروهای مقابل را داشتند. در سپاه امام، افرادی همچون مالک اشتر، مقداد، سلمان، عبدالله بن شریک عامری، داوود رقی و گروه دیگر از بزرگان به چشم می خوردند که از عالم برزخ به دنیا برگشته بودند. تا افتخار یابند در رکاب آن حضرت به جهاد بپردازند.(رجعت یعنی بازگشت معصومین(ع) و برخی از پیروانشان پس از مرگ و هنگام و یا پس از ظهور حضرت مهدی(عج). آیات فراوانی مساله رجعت را تایید می کنند به حدی که معصومین فرموده اند: کسی که به بازگشت ما به این جهان ایمان نداشته باشد از ما نیست. از فرمایشات مرحوم سید مرتضی بر می آید که: بعد از ظهور حضرت مهدی(عج) گروهی از خوبان به جهان باز خواهند گشت تا افتخار یاری او را درک نموده، حکومت حق را مشاهده کنند و گروهی از دشمنان سرسخت نیز زنده خواهند شد تا به انتقام الهی در نیا گرفتار شوند و این کار از قدرت خدای متعال بعید نیست.)

     اندک زمانی بعد، نبرد سختی آغاز شد که نتیجه آن جز پیروزی سپاه امام نبود. در آن نبرد تاریخی، سفیانی های خونخوار مورد انتقام سخت الهی واقع شدند چرا که آنها زمین را از خون یاران و دوستداران اهل بیت سیراب کرده بودند.

     حضرت پس از آن به جنگ دجال حیله گر به تل افیق می رود و پس از یک نبرد جانانه در یک روز جمعه، دجال و همراهانش را به نابودی وادار می سازد.

     بعدها یکی از یاران حضرت قائم(عج) که مدتی را در حکومت عدل آن حضرت سپری کرده بود، از برنامه های حضرت برایمان تعریف کرد:

     یکی از برنامه های حضرت، انتقام گرفتن از ستمگرانی بود که قبلا از دنیا رفته بودند. آنها را به دنیا بر می گرداند و به انتقام دنیایی خود می رساند. همان گونه که عده ای از خوبان هم به دنیا برگشتند تا از لذت یاری قائم آل محمد(ص) برخوردار شوند.

     من خود دو جنازه از برزخیان را دیدم که به دار آویخته شده بودند و سپس زنده شدند تا جنایاتشان را بر ایشان شرح دهند. در انتها در حالی که زار زار گریه می کردند به گناه خود اعتراف کردند و پس از آن به کیفر اعمالشان رسیدند.

     پس از نابودی و سرکوبی دشمنان عدل و دین، حضرت دستور سازندگی فراگیر را در جهان صادر کرد. زمین و آسمان هم ذخایر و برکات خود را برای بالندگی دولت آن حضرت آشکار ساخته کم کم نسیم عدالت بر شرق وغرب عالم وزیدن گرفت.

     سرانجام، بشر، مدینه فاضله و ناکجا آباد را به چشم خود دید و ناامیدی خود را از رسیدن به آن قطع کرد. بزرگترین افتخار من این است که چند روزی را در زیر پرچمِ عدالت گسترِ جهان، زندگی کردم و با نام و یاد او چشم از جهان فرو بستم.

     هر چند مدت ها قبل از ظهور حضرت قائم(عج) وادی السلام با آن همه گستردگی اش در غربت بسر می برد اما بعد از ظهور و خصوصا در دوران حکومت عدل آن حضرت دروازه های وادی السلام مرتب پذیرای سعادتمندانی بود که پل صراط برزخ یعنی برهوت را در مدت بسیار اندکی می پیمودند.

     آنها که عمری را تحت لوای حکومت الهی در جهان سپری کردند از دنیا آباد و آزاد و حکومتی مقتدر و بالنده خبر دادند. حکومتی که نور هدایتش تا آخرین روز از عمر دنیا تابنده بود تا اینکه خداوند اراده کرد تا بساط زندگی بشر را از روی زمین برچیند. (البته این برداشت نشود که حضرت قائم (عجل الله فرجه) تا آخرین روز از دنیا، بر دنیا حکومت خواهد کرد. حقایق را خدا می داند)

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

یک جا فدای قامت رعنا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته که رسوا کنم ترا

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت چهلم- هدایای زندگان

قسمت چهلم

هدایای زندگان

     مدت ها بود که به زندگی باصفا و شادی بخش خود در وادی السلام ادامه می دادم و هرازگاهی از هدایای بازمانگان و مومنین و دوستانم بهرمند می شدم.

     هدایای آنها که همان دعا و استغفارشان بود مرا همچون غریقی که نجات یافته باشد خوشحال می نمود. (محجة البیضاء/ ج8)

     خیری که از باقیات صالحاتم حاصل می شد مرتب به من می رسید و مرا بیش از پیش شاد می نمود. (سوره مریم/ آیه76)

     هر کسی به مزارم حاضر می شد با او انس می گرفتم و از حضورش خوشحال می شدم. (محجة البیضاء/ ج8) حتی یک فاتحه آنها برای من از تمام دنیا خوشحال کننده تر بود ولی می دانم که زندگان این حقیقت را درک نمی کنند.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و نهم- دیدار از خانواده

قسمت سی و نهم

دیدار از خانواده

     در این لحظه به یاد بازماندگانم افتادم و به نیک گفتم: من می خواهم هر طور شده سری به دنیا بزنم و آنها را از خواب غفلت بیدار کنم تا بدانند مرگ یعنی رهایی. رهایی از تمامی دردها و رنجهایی که در آن عالم است. اگر بفهمند اینجا چقدر باصفاست دیگر مرگ برایشان تلخ نخواهد بود.

     نیک در جواب گفت: اینکه بخواهی تمام اخبار اینجا را به آنها تفهیم کنی ممنوع است. (بحارالانوار/ ج6 ص200) اما می توانی سری به آنها بزنی. با خوشحالی گفتم: چطور؟ گفت: هر یک از اهالی برزخ اجازه دارند به صورت پرنده ای لطیف درآیند و به اهل خود سرکشی کنند. مدت این دیدارها به تناسب لیاقت آنهاست. برخی هر جمعه، بعضی هر ماه و گروهی سالی یکبار این اجازه را پیدا می کنند. (بحارالانوار/ ج6 ب8) آنگاه نیک دستش را روی شانه ام نهاد و گفت: تو هم آماده شو. زیرا در این لحظه می توانی سری به آنها بزنی.

     تاریکی شب، دنیا را سیاه کرده بود. روی دیوار نشستم و از پشت شیشه رفتار آنها را زیر نظر گرفتم. همسرم مشغول کارهای داخل منزل بود و بچه ها، هر یک مشغول تکالیف مربوط به خود بودند. سری هم به خانه پسر و دختر بزرگم زدم و از آنجا به خانه برادران و خواهرانم رفتم. از اینکه هیچکدام را مرتکب گناه ندیدم بسیار خوشحال شدم. (بحارالانوار/ ج6 ب8) ولی چون بیشتر از آن طاقت ماندن در دنیا را نداشتم به مکان خود در وادی السلام بازگشتم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و هشتم- کوثر برزخی

قسمت سی و هشتم

کوثر برزخی

     پس از مدتی به نهر زیبا و خیره کننده ای رسیدیم که هرگز در عمرم و حتی در خیال و رویا نیز چنین نهری ندیده بودم. از یک سمت نهر، آب زلال و از سمت دیگر شیری جریان داشت که از برف سفیدتر بود و عجیب اینکه در میان این دو نهر شرابی روان بود که در سرخی، مانند یاقوت و در لطافت بی نظیر بود. نگاهی به بالا و پایین نهر انداختم، نه آغازی داشت و نه پایانی. با درختان و گلبوته های فراوانی که در اطراف نهر به چشم می خوردند چنان منظره ای شگف انگیز پدیدار گشته بود که هرگز در رویاهایم هم به آن نیدیشیده بودم.

     همانطور که به نهر چشم دوخته بودم از سرچشمه آن پرسیدم، نیک گفت: این نهر با برکت "کوثر" است که از چشمه های آن در قرآن یاد شده است و در تمام وادی السلام نیز جریان دارد اما در هر منطقه ای از زیبایی و طعم مخصوصی برخوردار است. گفتم: چطور؟ گفت: هر چه مقام مومن بالاتر باشد، محل اسکانش بهتر و حوض کوثر آنجا زیباتر است. پس نگاهی به بالای نهر انداخت و گفت: وقتی این نهر از دشت شهدا می گذرد، چنان زیبا و باطراوت است که هر کس قدرت دیدن و چشیدن آن را ندارد. با تعجب پرسیدم؟ اگر اینطور است پس از محضر امامان چگونه عبور می کند؟ نیک نگاهش را به سمت من چرخانید و گفت: چه می گویی؟ آنها احتیاجی به این نهر ندارند! اگر طراوت و طعم و لذتی در این نهر است از برکت امامان و پیامبران الهی است. پس از لحظه ای سکوت ادامه داد: چشمه های این نهر در همانجا واقع شده است و ما اینک در نقطه کوچکی از این نهر قرار گرفته ایم. لحظه ای بعد نیک گفت: آیا دوست داری از نهر بنوشی؟ من که تا آن موقع به خاطر زیبایی منظره چنین چیزی به خاطرم نرسیده بود با خوشحالی تمام گفتم: البته که می خواهم، اصلا حواسم نبود که از این نهر هم می توان نوشید. نیک لبخندزنان گفت: پس حرکت کن تا به محل خودت برسی، زیرا کوثر آنجا خیلی لذیذتر است.

     با شادی و نشاط فراوان در امتداد نهر حرکت کردیم. زیبایی کوثر مرا از مناظر اطراف غافل کرده بود و هر چه جلوتر می آمدیم بر این زیبایی افزوده می گشت.

     هر لحظه میل به نوشیدن جامی از آن در من بیشتر می شد تا اینکه ناخودآگاه در منطقه ای، از حرکت باز ایستادم و رو به نیک کرده گفتم: من تا از این نهر ننوشم جلوتر نمی آیم. نیک در جوابم گفت: اتفاقا اینجا دارالسلام توست. هر چقدر می خواهی بنوش و خوش باش. در این فکر بودم که چگونه می توان از این نهر نوشید که نیک به بالای درختی اشاره کرد و گفت: از آن حوریه ای که روی شاخه نشسته است بخواه تا تو را سیراب کند. نگاهم را به بالا انداختم، حوریه ای در کمال زیبایی جامی ظریف و زیبا به دست گرفته بود. وقتی نگاهم را به سمت درختها چرخاندم روی هر درختی حوریه ای دیدم که با ناز و کرشمه، قصد دلربایی از من را داشت. با کوچکترین اشاره یکی از آنها ظرف زیبا و بی مانند خود را پر از شراب کوثر کرد و با صد هزار ناز و ادب و احترام، آنرا به من داد. وقتی قطره ای از آن جام را نوشیدم چنان سرمست شدم که دیگر کوچکترین احساسی از درد و رنج سفر در وجودم باقی نماند.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و هفتم- مراسم استقبال

قسمت سی و هفتم

مراسم استقبال

     وقتی نگاهم به محیط داخل وادی السلام افتاد، ناخودآگاه از حرکت باز ایستادم و ازدیدن آن همه منظره زیبا و باور نکردنی در حیرتی عمیق فرو رفتم.

     نمی دانم چه مدتی در آن حال بودم که احساس کردم کسی شانه ام را تکان می دهد، چشمانم را گشودم؛ صورت خندان نیک را دیدم. از اینکه دوباره او را کنار خود می دیدم ذوق زده شدم و او را در آغوش کشیدم. در همان حال نیک در گوشم گفت: برخی از مومنین به استقبالت آمده اند. چون به دقت نگریستم گروهی از مومنین را دیدم که با لبانی خندان کناری ایستاده اند. از آغوش نیک جدا شدم و آهسته آهسته به طرف آنها حرکت کردم. وقتی به آنها رسیدم همگی سلام کرده و خوش آمد گفتند. من هم سلام کردم و یکایک آنها را در آغوش گرفتم.

     بعد از آن، یکی از مومنین حال برادرش را پرسید. گفتم: هنوز در مزرعه دنیا مشغول کشت است (اشاره به حدیث دنیا مزرعه آخرت است). دیگری از فلان شخص سوال کرد، گفتم: او سال ها قبل از آمدن من به عالم برزخ، دنیا را وداع گفته بود. شخص سوال کننده سرش را به زیر افکند و گفت: خدا به فریادش برسد. با تعجب پرسیدم: مگر چطور شده است؟ گفت: آخر او هنوز به اینجا نیامده است.

     فهمیدم که آن شخص در میان راه گرفتار شده و یا در وادی عذاب جا گرفته است.

     پس از آن مومنی جلو آمد و حال یکی از ستمگران بزرگ دنیا را جویا شد. در جواب گفتم: متاسفانه تا قبل از آمدن من هنوز هم زنده بود و همچنان به ستمگری خود ادامه می داد. آن مومن خطاب به من گفت: تاسف نخور، چرا که خدا از روی خیرخواهی به کافران و ظالمان طول عمر نمی دهد، بلکه با این کار زمینه را برای گناه بیشتر آماده می کند تا بعد از مرگ عذاب دردناک را نصیبشان کند. (سوره آل عمران/ آیه 178)

     مراسم استقبال تمام شد و این در حالی بود که من با آنها انس گرفته بودم و نمی خواستم آنها از پیش من بروند. نیک که به میل درونی من پی برده بود، گفت: نگران نباش، باز هم آنها و حتی سایر مومنین را ملاقات خواهی کرد، چرا که در اینجا مومنین هر از گاهی با هم ملاقات می کنند که مدت و فاصله این ملاقات بستگی به درجه و مقام ملاقات کننده و ملاقات شونده دارد. آنگاه دستم را به طرف خود کشید و گفت: حرکت کن، جایگاهت را برایت آماده کرده ام.

     همانطور که می آمدیم گروهی از اهالی وادی السلام وا می دیدم که به ملاقات هم آمده و دور هم حلقه زده و با خنده و شادی مشغول صحبت بودند. (کافی/ ج3 ص243 - بحارالانوار/ ج6 ب8)

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و ششم- دروازه های وادی السلام

قسمت سی و ششم

دروازه های وادی السلام

   نگاهم به بالا افتاد، خبری از دود و آتش نبود. هر چه بود نور بود و نور، و هر چه جلو می رفتیم بر شدت آن افزوده می شد. زمین صاف و همه جا سبز و با طراوت دیده می شد. شادی امانم را بریده بود. حتی نیک را چنان شاد دیدم که تا آن لحظه او را اینچنین غرق سرور و شادی ندیده بودم. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوران دوارن به مسیر ادامه دادم.

   از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت شاخه تقسیم شد.

   نمی دانستم چه کنم و از کدام مسیر به حرکت خویش ادامه دهم. ایستادم تا نیک آمد، تکلیف را جویا شدم. نیک دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت: بهشتی که روز قیامت برپا خواهد شد دارای هشت دروازه است (کنزالعمال/ ج14 ص451) یکی مربوط به پیامبران و صدیقین، یکی برای شهدا و صلحا، دیگری برای مسلمانان که بغض و دشمنی با اهل بیت محمد(ص) نداشتند و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت می باشد. (میزان الحکم/ ج2 ص104) وادی السلام نیز آیینه ای ضعیف و قطعه ای از بهشت است(کافی/ ج3 ص243). آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است، عجله کن و همراه من بیا.

   چیزی راه نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت، چنان بوی معطری در فضا پیچیده که بی اختیار ایستادم و هوای معطر و لطیفش را استشمام کردم. صورت زیبا و خندان نیک را جلو صورتم دیدم، با تعجب پرسیدم: چه شده؟ چرا اینطور مرا نظاره می کنی؟ با خوشحالی تمام گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته است و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم. یکدفعه خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم: کجا؟ کجا می خواهی بروی؟ مگر قرار نیست با هم باشیم؟ نیک لبخند زنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از تو جدا شوم بلکه باید زودتر خودم را به وادی السلام برسانم و دارالسلام (سوره انعام/ آیه127: دارالسلام متعلق به مومنین بوده و به معنای خانه سلامت می باشد و آن خانه ایست که خداوند ساکنش را از هر گونه گزندی محفوظ می دارد) را که برایت در نظر گرفته اند آماده سازم (میزان الحکم/ ج7) با خوشحالی پرسیدم: دارالسلام کجاست؟ نیک گفت: هر مومنی در وادی السلام جایگاهی دارد که منزل امن و آسایش اوست و آن منزل، همان دارالسلام است.

   دلم از شادی سرشار و لبهایم از خنده شکفته شد. پرسیدم: راستی، من چه باید بکنم؟ تا آمدن تو به انتظار بنشینم؟ همانطور که می رفت گفت: آهسته به راه ادامه بده. وقتی به دروازه رسیدی مرا خواهی دید.

   نیک به سرعت دور شد و من در همان مسیر به راه خود ادامه دارم تا اینکه از دور دروازه وادی السلام نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم. هر چه جلو می آمدم دروازه را بزرگتر می دیدم. کم کم درختانی سرسبز در کنار دروازه خودنمایی کردند. صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. در این هنگام گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان از سمت وادی السلام به طرفم می آمدند. به احترام آنها ایستادم. وقتی بالای سرم قرار گرفتند همگی با هم گفتند: سلام بر تو ای بنده خوب خدا. بهشت و راحتی بر تو مبارک باد. (سوره سجده/ آیه 30- سوره واقعه/ آیه88و90- بحارالانوار/ ج6 ب7 ص223) من فقط در جواب آنها گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.

 ملائکه از من خداحافظی کردند و رفتند، دانستم که به مقصد نزدیک شده ام. اینبار با سرعت بیشتر دویدم تا اینکه خودم را بر در دروازه سعادت و خوشی یعنی وادی السلام دیدم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و پنجم- دروازه ولایت

قسمت سی و پنجم

دروازه ولایت

احساس می کردم سبکتر از همیشه قدم بر می دارم. گویا می خواستم پرواز کنم و در یک آن خود را به وادی السلام برسانم. نگاهی به بالا کردم، اثری از آتش نبود. اما لایه های نازکی از دود به چشم می خورد که آن هم با تابش نور سفید و دلگشایی، رو به زوال بود. گاه گاه گیاهان سبز و زیبایی به چشم می خوردند. با سرعت هر چه بیشتر راهمان را می پیمودیم و کمتر به اطراف خود توجه داشتیم.

همچنان به مسیر خود ادامه می دادیم تا اینکه دروازه ای را دیدم که جمعیتی پشت آن به انتظار ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبروی دروازه ایستاده بودم و با دقت نگهبانان و جمعیت را زیر نظر داشتم. گاه گاه افرادی با تحویل دادن برگ سبزی به نگهبانان، از دروازه عبور می کردند. چشمانم را به سمت نیک چرخاندم، او پشت سرم ایستاده بود و رفتار مرا مشاهده می کرد. با تعجب از نیک پرسیدم: اینجا چه خبر است؟! نیک جواب داد: اینجا مرز سعادت یعنی آخرین نقطه برهوت است. آنگاه با لحن خاصی ادامه داد: اینجا دروازه ولایت است و هر کس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است.

گفتم: دروازه ولایت دیگر چیست؟

گفت: افرادی می توانند به محدوده وادی السلام وارد شوند که در دنیا دل به ولایت علی(ع) و اهل بیت محمد(ص) سپرده باشند. (بحارالانوار/ ج8 ب22 و ج39 ص202 - میزان الحکمت/ ج2 ص94و95) به چنین افرادی برگ ولایت می دهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه وادی السلام نزدیک شوند.

از شنیدن نام وادی السلام بسیار خوشحال شدم. اما ناگهان به فکر برگ ولایت افتادم و با دلهره و اضطراب از نیک پرسیدم: من در دنیا عاشق و شیفته اهل بیت بودم ولی برگ ولایت ندارم. نیک به سمت راست دروازه اشاره کرد و گفت: باید به چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به داخل چادر رساندم. مرد سفید پوش و خوش سیمایی در گوشه چادر نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او مشغول صحبت بود. گویا آن شخص از دریافت برگ عبور محروم شده بود و حالا با التماس می خواست آن را دریافت کند.

مرد سفیدپوش خطاب به آن برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، تو باید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنها که بیرون ایستاده اند در اینجا حل شدنی نیست.

آن مرد با ناراحتی تمام چادر را ترک کرد و من پس از عرض سلام روبروی آن مرد نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم، دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد. از اضطراب دست و پایم می لرزید اما دیری نپایید که دست آن مرد همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد. وقتی برگ را به دستم داد با لبخند گفت: تو به سعادت رسیدی، این سعادت بر تو مبارک باد.

بدین صورت از دروازه ولایت گذشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر نهادیم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و چهارم- مژده شفاعت

قسمت سی و چهارم

مژده شفاعت

(تذکر این نکته ضروری است که اساس شفاعت مخصوص قیامت می باشد. اما به خاطر محتوای تربیتی آن و مجال داستانی، ناگزیر شدیم آنرا در این مجموعه و در این قسمت (برزخ) تحت عنوان مژده شفاعت به رشته حکایت در آوردیم. تا جلوه کوچکی را از آن مسئله مهم اعتقادی به نمایش در آورده باشیم. بدیهی است که آیات و روایت این بخش مربوط به بحث شفاعت در قیامت می باشد زیرا به روایتی که به اثبات شفاعت در برزخ پرداخته باشد برخورد نکردیم. هر چند به اعتقاد گروهی و در یک دید کلی شفاعت می تواند در دنیا و برزخ نیز وجود داشته باشد.)

گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به واسطه شور و هیجان جنگ و شادی بعد از آن درد زخمهایم را متوجه نمی شدم. بیم آن داشتم که مبادا این زخمها مرا از ادامه راه باز دارد. هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که روی زمین نشستم و از نیک خواستم که بایستد تا کمی استراحت کنم. نیک به طرف برگشت و گفت: وقت کم است، هر طور شده باید حرکت کنیم. گفتم: نمی توانم، مگر نمی بینی؟ نیک که مانند همیشه برایم دلسوزی می کرد جلو آمد و گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود، که در آن صورت زره تقوی آن ضربه را مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع می کرد. نگاهی به سپر انداختم. آنگاه در حالیکه درد امانم را بریده بود با بی حالی گفتم: تعجب می کنم که چرا سپری با این ضخامت نتوانست در مقابل آن ضربه استقامت ورزد. نیک بلافاصله جواب داد: یک سال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی، بقیه روزهایی هم که می گرفتی گاهی با صفتهای ناپسند اثر آنها را کم می کردی.

حسرت و پشیمانی و خجلت، وجودم را پر کرد. نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی، امید هست که شفا یابی و براحتی راه را ادامه دهی. نام شفاعت خیلی برایم آشنا و در دنیا همیشه مایه امیدواری من بود. به همین خاطر با عجله پرسیدم: این وادی کجاست؟ نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست. بعد ادامه داد: البته شفاعت مربوط به قیامت کبراست، اما در اینجا می توانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه، اگر مژده شفاعت برایت آوردند، جان تازه ای خواهی گرفت و براحتی می توانی بقیه راه را بپیمایی.

در حالیکه دست خود را برگردن نیک آویخته بودم با سختی فراوان به راه خویش ادامه دادیم.

همانطور که می رفتیم به نیک گفتم: اگر می توانستم به دنیا برگردم اولین پیغامی که به اهل دنیا می دادم این بود که "تقوا بهترین توشه برای سفر آخرت است" (میزان الحکمت/ ج9 ص253) نیک سری تکان داد و گفت: البته که اینطور است و بعد سکوت کرد. دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را آزار می داد. از نیک خواستم کمکم کند. او نیز مرا بر دوش خود نهاد و به راه افتاد. در همان حال به نیک گفتم: نمی شود تا وادی السلام مرا بر کول خود نهاده و به آنجا برسانی؟ گفت: هر کسی که گناهش بر او ضربه یی وارد کرده باشد و زخم گناه بر بدنش نشسته باشد اجازه ورود به وادی السلام را ندارد. دریافتم که چاره برای من فقط دریافت مژده شفاعت است.

با امید فراوان، قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک می شدیم. گاهی نیز از اینکه مبادا مژده شفاعت برایم نیاید بدنم می لرزید. در این حالت این نیک بود که مرا دلداری می داد.

کم کم هوا بهتر و لطیف تر می شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه نازکی به چشم می خورد و من برای رسیدن به وادی شفاعت هر گونه درد و رنجی را تحمل می کردم.

سرانجام به تپه ای رسیدیم که مسیرمان از آن می گذشت. نیک ایستاد و گفت: آنسوی این بلندی، وادی پر خیر و برکت شفاعت است. وقتی بالا رسیدیم نسیمی آرامش بخش وزیدن گرفت. نیک مرا روی زمین نهاد و گفت: ما همین جا در انتظار مژده شفاعت می نشینیم. اگر مورد شفاعت کسی و یا از همه مهمتر مورد شفاعت چهارده معصوم واقع شوی، با دوای شفاعت جراحت تو بهبود خواهد یافت. بسیار خوشحال شدم زیرا می دانستم که پیرو آیینی بودم که رهبرانش، خود بهترین شفیع برای ما هستند.

سوالی به خاطرم رسید که مرا نگران کرد به همین جهت از نیک پرسیدم: و اگر نیاورند؟ نیک که گویا انتظار چنین سوالی را نداشت، سرش را به زیر افکند. این بار با ترس و دلهره بیشتر پرسیدم: اگر دوای شفاعت را نیاوردند چه؟ نیک همانطور که سرش پایین بود گفت: بیچاره و بدبخت خواهی شد.

اضطراب و وحشت به سراغم آمد و بی اختیار به گریه افتادم. نیک که همیشه یار مهربان و غمخوار من بود، کنارم آمد و گفت: گریه نکن، ما که این همه راه آمده ایم، بقیه راه را هم به لطف آنها که نزد که خدا آبرو دارند، خواهیم پیمود. لطف آنها بیشتر از آنست که ما را با این وضع رها کنند و... سخنان نیک با سلام آشنایی قطع شد. هر دو صورتمان را به طرف صاحب صدا چرخاندیم، همان فرشته رحمت بود که اینبار با داروی شفاعت برای نجات من آمده بود. فرشته در حالیکه دارو را به نیک می داد گفت: این هدیه ای است به عنوان مژده شفاعت از خاندان رسالت (میزان الحکمت/ ج5 ص120) و آنگاه بال زنان از آنجا دور شد. دنیایی از شادی وجودم را فرا گرفت و با چشمان اشکبارم، آن فرشته را بدرقه کردم.

وقتی نیک دارو را بر زخمهایم نهاد احساس کردم همه دردها و ناتوانیهایی که بر وجودم نشسته بود برطرف شده است و بلافاصله روی پا ایستادم. این بار اشک شوق چشمانم را فرا گرفت و با صدای بلند فریاد زدم: درود بر محمد و اهل بیت پاک او همان ها که در برابر محبت، شفاعت می کنند. و خدا شفاعت آنها را در روز قیامت هرگز رد نخواهد کرد. (بحارالانوار/ ج3 ص301)

صدایم چنان رسا بود که به گوش عده ای از اهالی وادی شفاعت رسید. آنها با عجله و شتاب خود را به من رساندند و نفس زنان گفتند: چه شده؟ فریاد شادی از تو شنیدیم. تنها شفاعت شدگان چنین صدایی سر می دهند. با خوشحالی تمام جواب دادم: بله، بله، من نیز مژده شفاعت اهل بیت محمد (ص) را دریافت نمودم. وقتی علت شفاعت خواهی مرا پرسیدند، گفتم: ضرباتی از جانب گناه بر پیکرم وارد شده بود که بزرگواران مرا شفا دادند.

یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ آیا کسی هم هست که ما را شفاعت کند؟ (سوره اعراف/ آیه53) گفتم: شما برای چه شفاعت می خواهید؟ همان شخص گفت: به ما اجازه عبور نمی دهند. با تعجب پرسیدم: چرا؟! با حالت گریه گفت: ماموران می گویند: تا اینجا می توانستید پیش بیایید اما از اینجا به بعد نیاز به مژده شفاعت دارید.

در همین لحظه نیک مرا صدا کرد و از من خواست که وقتم را تلف نکنم.

در حال راهپیمایی از نیک پرسیدم: تکلیف اینها چیست؟ جواب داد: به فکر آن نباش. در اینجا هر کس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا می خواهند و گروهی مانند اینان اجازه عبور می طلبند. حتی یک مومن هم می تواند گروهی از آنها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت نداردند. اینطور آدمها در دنیا خدا را فراموش کرده و شفاعت را انکار می کردند. نسبت به اقامه نماز هم سستی می کردند. اما حالا که کارشان در اینجا گره خورده است، به فکر خدا و شفاعت افتاده اند. (سوره اعراف/ آیه53- میزان الحکم/ ج5 ص117)

هنوز داشتیم در وادی شفاعت قدم می زدیم. نگاهی به انسانهای محتاج کردم و به نیک گفتم: ای کاش انسانها در دنیا چنان خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.

نیک نگاهی به من کرد و گفت: نه، انیطور نیست. همه انسانها محتاج شفاعت محمد و آل او هستند. (اصول کافی/ ج2 ص598- میزان الحکمت/ ج5 ص120) گروهی برای ورود به بهشت نیاز به شفاعت دارند و عده ای هم برای درجات بالاتر بهشت دست شفاعت خواهی خود را دراز می کنند. از این سخن سخت در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم.

پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک درباره اهالی وادی شفاعت سخن گفت: برخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمی پذیرفتند (میزان الحکمت/ ج6 ص112) بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمی دادند و گروهی در دنیا همواره سرگرم کارهای باطل و لهو و لعب بودند. (سوره مدثر/ آیات39و48) چطور کسی میآید اینها را شفاعت کند مگر اینکه مدتها در عذاب الهی بمانند، شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود. (بحارالانوار/ ج8 ص362)

و سرانجام وادی شفاعت را پشت سرگذاشته با شادی و نشاط هرچه بیشتر به راه خود ادامه دادیم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و سوم- نبرد سرنوشت ساز

قسمت سی و سوم

نبرد سرنوشت ساز

گذرگاه پرخطر مرصاد را پشت سر گذاشتیم. آمدیم و آمدیم تا اینکه از دور هیکل عجیب و سیاهی در وسط جاده نمایان شد. وقتی جلوتر آمدیم به نظر آشنا رسید. وقتی نزدیکتر رفتیم، آنرا به خوبی شناختم. گناه بود، با قیافه ای کوچک و لاغرتر از قبل و با لباسی عجیب و غریب.

همدوش نیک تا چند قدمی گناه پیش رفتم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن، شمشیری ارّه ای مانند را بر دوش گذاشته و با چشمانی غضب آلود مرا می نگریست.

نیک ایستاد و من هم پشت سر او قرار گرفتم. کم کم ترس در دلم رخنه می کرد.

نیک مهربانانه به من خیره شد و دستش را بر شانه ام نهاد و گفت: خودت را برای نبرد آماده کن!

با وجودی سراپا تعجب گفتم: جنگ؟ با چه کسی؟

نیم نگاهی به سمت گناه کردم و تکرار کردم: با گناه؟! گفت: آری با گناه.

وحشت و اضطراب در وجودم سایه افکند و عرق سردی بر پیشانیم نشست. نیک که متوجه ترس من شده بود، گفت: در این سفر و در اینجا به اولیاء خدا (سوره یوسف/ آیه62)، نه مومنین به خدا و قیامت، نه دارندگان اعمال نیک (سوره مائده/ آیه 69) و نه آنان که در دنیا از خدا ترسیده اند، هرگز نباید بترسند. (میزان الحکمت/ ج3 ص186) از سخنان نیک قوت قلب گرفتم. دیگر بار به سمت گناه خیره شدم و چون شمشیر اره ایی را در دستش نمایان دیدم، رو به نیک کردم و پرسیدم: جنگیدن با دست خالی در برابر دشمنی که در برابرم شمشیر افراشته غیر ممکن است! نیک گفت: نگران نباش. همان فرشته الهی که چندین با به کمک تو شتافت تو را مجهز خواهد کرد. آنگاه به نیک گفتم: نقش تو در این نبرد چیست؟ مکثی کرد و گفت: دشمنت را برایت معرفی و تو را آماده و تشویق خواهم کرد. آنگاه دستم را فشرد و گفت: گناه پس از آنکه از انحراف و گرفتاری تو در جاده های انحرافی و گذرگاه مرصاد ناامید شد، اینک برای آخرین بار با تمام قوا در برابر تو ایستاده؛ شاید که به گمان خویش، تو را از پای درآورد. گناه این بار لباس دنیا را بر تن و شمشیر شهوات را در دست گرفته است. مواظب دنده های شمشیر باش که هر دنده نمایانگر یکی از شهوات است و بسیار برنده و زخم زننده. اگر یکی از آن دنده ها بر بدنت فرود آید در رسیدن به مقصد دچار مشکل خواهیم شد.

گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت. بار دیگر نیک نگاهش را به بالا انداخت. من نیز به همان سمت نگاه کردم. از دور همان فرشته فریادرس را دیدم که پرواز کنان ظاهر گردید. در یک لحظه بالای سرمان قرار گرفت. سلامی کرد و آنگاه یک شمشیر، یک لباس زره مانند، یک سپر و خنجر به نیک سپرد و رفت.

گناه از دیدن این منظره کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید. با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: ابزار من بیشتر از گناه است، و بعد پرسیدم: راستی این وسایل نتیجه کدام اعمال من است؟ نیک در حالیکه شمشیر را در دستانش حرکت داد گفت: اینها بازتاب اعمالی است که دنیا انجام داده ای، مثلا این شمشیر نتیجه دعا و راز و نیازهای توست. (میزان الحکم/ ج3 ص247) سپس در حالیکه لباس را بر تن من می پوشاند ادامه داد، این هم نشانه تقوای تو در دنیاست. (نهج البلاغه/ خ191و27 میزان الحکم/ ج10 ص624) که البته ضخامت آن بستگی به درجه تقوی تو دارد.

وقتی زره را پوشیدم، شمشیر را به دستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد و گفت: این هم نتیجه روزه گرفتن هایت. (میزان الحکم/ ج5 ص427) آنگاه نیک صورتم را بوسید و در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب می بخشید گفت: اصلا نهراس. با یک ضربه او را از پا در خواهی آورد. سرم را نشانه تایید دادم و به سمت گناه حرکت کردم. گناه شمشیر را بلند کرد و فریاد زنان شروع به رجز خوانی کرد: من به نمایندگی از طرف دنیا و شیطان در مقابل تو ایستاده ام و نمی گذارم از این مسیر عبور کنی، با این شمشیر از رو به رو و پشت سر، چپ و راست به تو حمله می کنم (سوره اعراف/ آیه16) و ضرباتم را بر تو فرود خواهم آورد. آنگاه نگاهی به سمت راست خود انداخت و گفت: اگر می خواهی رهایت کنم بایستی از جاده بیرون بروی و مرا بر پشت خود حمل کنی و آنگاه با اشاره انگشتانش گفت: به مانند آن شخص. وقتی نگاه کردم شخصی را دیدم که گناه خود را بر پشتش سوار کرده بود (سوره انعام/ آیه31) و با زحمت قدم از قدم بر می داشت. دانستم که این هم یکی از حیله های گناه است که مرا در این بیابان گرفتار کند و از رسیدن به مقصد جلوگیری کند. از این رو فریاد زدم: هرگز! با تو نبرد می کنم، اما هرگز تو به ذلت با تو بودن نخواهم سپرد.

در همین لحظه بود که سایه شمشیر گناه را بر بالای سرم احساس کردم. فورا سپر را روی سرم گفتم. ضربه شمشیر چنان محکم فرود آمد که دو دندانه آن از سپر عبور کرده و سرم را آسیب رساند.

در همین حال شمشیرم را بر پهلوی شیطان فرود آوردم به طوریکه فریاد کشان از من دور شد. مشغول رسیدگی به زخم سرم بودم که فریاد نیک مرا به خود آورد: مواظب باش از پشت سرت می آید. بی درنگ به عقب برگشتم و با شمشیر ضربه او را دفع و بلافاصله ضربه ای دیگر به پهلوی دیگرش وارد کردم.

لحظاتی نبرد به این صورت ادامه داشت، چندین ضربه دیگر بر گناه وارد کردم و گناه همچنان نفس زنان از راست و چپ به من حمله می کرد. یکبار نیز ضربه ای غافلگیرانه او زره ام را پاره کرد و بدنم را زخمی کرد اما هنوز هم با تشویق های نیک، من برنده میدان بودم.

هر از گاهی صدای نیک را می شنیدم که می گفت: بهای بهشت نا بودی گناه است. (میزان الحکم/ ج2 ص139) و من از این سخنان روحیه می گرفتم.

لحظات می گذشت و گناه خسته و خسته تر می شد. تا اینکه در وسط جاده روی زمین افتاد. شدت زخم ها او را ناتوان کرده بود اما همچنان سعی داشت مانع از عبور من شود.

رفتم تا ضربات آخر را بر فرق سرش وارد آوردم که نیک خودش را به من رساند و خنجری را که در دست داشت به من داد و گفت: تنها با این خنجر می توانی برای همیشه از شر گناه خلاص شوی. تازه آن موقع فهمیدم که بدون خنجر به میدان نبرد رفته بودم. خنجر را گرفتم و از روی تعجب به آن خیره شدم. گفتم: عجب وسیله پر منفعتی است! می شود بگوئی ... که حرفم را قطع کرد و گفت: حتما می خواهی بدانی اثر کدامین عمل توست؟ گفتم: بله. گفت: اثر صلوات هایی است که در دنیا فرستادی زیرا صلوات چنان قدرتی دارد که می تواند گناه را از میان ببرد. (میزان الحکم/ ج3 ص478)

خود را به پیکر نیمه جان گناه نزدیک کردم و بلافاصله خنجر را در بدن گناه فرو بردم و به سرعت از او فاصله گرفتم. هر لحظه بدنش بزرگ و بزرگتر می شد و من از ناله های او خوشحال بودم. مدتی بعد بدن گناه با صدای مهیبی منهدم گردید و هر تکیه از آن به گوشه ای از بیابان پرتاب شد. صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و صمیمانه به من تبریک گفت: من نیز خوشحالی خودم را پنهان نکردم و او را در آغوش خود گرفتم. وقتی از هم جدا شدیم نیک گفت: با نابود شدن گناه، زخم های من نیز کاملا خوب شد و از این پس با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد.

من که بطور کلی زخم نیک را فراموش کرده بودم از شنیدن این خبر بسیار شاد گشته و ضمن گفتم تبریک باز هم او را در آغوش گرفتم.

سرانجام راه باز شد و ما با شادی و امید بیشتر به راه خود ادامه دادیم.

 

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و دوم- گذرگاه مرصاد

قسمت سی و دوم

گذرگاه مرصاد

براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا اینکه به یک گردنه رسیدیم. قبل از اینکه به بالای آن گردنه برسیم، صداهایی از آن سوی تپه به گوش می رسید. خواستم از نیک سئوال کنم اما بهتر دیدم که وقتی به بالا رسیدم، خودم از جریان آگاه شوم.

وقتی نیک به بالای تپه رسید ایستاد، من هم با عجله و نفس زنان خودم را کنار او رساندم. از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب تمامی وجودم را دربرگرفت.

جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گرفتار آمده بودند. هر کس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل می شد. آهسته به نیک گفتم: اینجا چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده است؟ نیک همینطور که به اطراف نگاه می کرد گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است. با تعجب پرسیدم: گذرگاه مرصاد دیگر چیست؟

نیک گفت: محل رسیدگی به حق الناس. آنگاه با کمی درنگ ادامه داد: اگر کوچکترین حقی از مردم به گردن داشته باشی، از کشتن انسان بگیر تا سیلی و یا بدهکاری، همه اینها موجب گرفتاری تو می شود.

بار دیگر بیابان را با دقت زیر نظر گرفتم. گروهی غمگین و افسرده در حالی که زانوی غم در بغل داشتند روی زمین نشسته بودند و به واسطه سنگینی زنجیری که به پا داشتند قادر به حرکت نبودند. عده ای نیز به واسطه زنجیری که به پا داشتند توسط ماموران قوی و عظیم الجثه مهار شده بودند. برخی بلاتکلیف در بیابان چرخ می زدند و حق عبور از جاده را نداشتند.

هر از گاهی صدای ماموران در فضا می پیچید که: فلان کس آزاد است و می تواند عبور کند و آن شخصی پس از مدتها گرفتاری با خوشحالی تمام به مسیر خود ادامه می داد.

نیک صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: برویم ... با دلهره گفتم: نمی شود از بیراهه برویم؟ گفت: همه جا توسط ماموران کنترل می شود، زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خدا از ظلم ظالم چشم پوشی نمی کند. (بحارالانوار/ ج7 ص256) خداوند ممکن است از حق خود بگذرد و شفاعت خوبان را نسبت به آنها بپذیرد اما از حق مردم هرگز نمی گذرد.

از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی می شوند؟ گفت: اسامی افرادی که حق مردم را برگردن دارند در دست ماموران است و پس از شناسایی شخص مجرم او را از عبور منع می کنند، بلافاصله گفتم: تا کی باید بمانند؟ گفت: مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. بعضی ماهها و برخی سالهای سال. با تعجب پرسیدم مگر رسیدگی به پرونده حق الناس چقدر طول می کشد؟ گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و به نفع مظلوم و طلبکار از ظالم دادخواهی می کند، مگر اینکه مظلوم از حق خود بگذرد. (بحارالانوار/ ج7 ص268) اگر مظلوم و طلبکار از حق خود نگذرند از نیکی های بدهکار و ظالم به مظلوم می دهند تا راضی شود و اگر نیکی اش به اندازه کافی نبود از گناهان مظلوم به او می دهند و در حقیقت ظالم و بدهکار را با این عمل به نوعی قصاص می کنند. (بحارالانوار/ ج7 ص274)

بواسطه سخنانی که از نیک شنیدم ترس و اضطراب عمیقی در دلم ایجاد شد. وقتی چاره را جز گذر از میان ماموران ندیدم به نیک گفتم: چاره ای نیست... برویم.

سراشیبی گردنه را پیمودیم و قدم به گذرگاه مرصاد گذاشتیم.

چیزی نگذشت که خود را در برابر ماموران دیدم. در یک آن با اشاره یکی از ماموران زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون انیکه کوچکترین فرصتی به من بدهند که علت را جویا شوم، کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند.

بی جهت دست و پا می زدم تا شاید بتوانم باز دست آنان فرار کنم اما در برابر قدرت آنها تمام تلاش من بی فایده بود. از نیک خواستم علت کارشان را جویا شود اما نیک بدون اینکه از آنها سوالی کند جلو آمد و گفت: خوب فکر کن، این ماموران بی جهت کسی را گرفتار نمی کنند. کمی که فکر کردم فهمیدم داستان از چه قرار است. مقداری پول از همسایه قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که برای او پیش آمد و آنگاه بیماری که گریبان گیر من شد موفق به پرداخت آن نشدم. پس حقیقت را به نیک گفتم (حکایت اول و دوم منازل الاخرت) و از او خواستم راهی برای خلاصی من بیابد. نیک پس از لحظه ای که به من خیره شده بود گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی که قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور خواهی ماند.

با کمک نیک توانستم به خواب پسر بزرگم بروم و حالم را برایش بازگو کنم.

همانطور که منتظر جواب بازماندگاه بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی بر کمر داشت و مرتب از این سو به آن سو می دوید و فریاد می زد: وای بر من، اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثان من آن اموال را در راه خدا انفاق کردند و خودشان را به سعادت رساندند. (میزان الحکم/ ج2 ص 432) کمی آن طرف تر هم عده زیادی را مشاهده کردم که بر شخصی هجوم آوردند و از او مطالبه حقشان را می کردند.

با دیدن این صحنه های وحشتناک و مشاهده حال خودم، لحظه ای به فکر فرو رفتم. با خودم اندیشیدم: اگر می دانستم که حق مردم این همه مهم و نابخشودنی است، تا زنده بودم در برخورد با مردم، چه هنگام معامله، یا موقع نظر گرفتن و شهادت دادن و یا حتی هنگام صحبت کردن با آنها، بیش از این دقت می کردم. آنگاه بی اختیار فریاد زدم: وای از این گذرگاه، براستی این گذرگاه فلاکت و بدبخی است. در همین لحظه ماموران، زنجیر را از گردنم باز کردند و از آنجا دور شدند. (حکایت سوم از منازل الاخرت) اول گمان کردم آنها به خاطر فریادهایم مرا رها کردند اما وقتی نیک با خوشحالی مرا در آغوش کشید، گفت: دِینَت ادا شد. حالا آزادی از گذرگاه مرصاد عبور کنی. با بلند شدن صدای ماموری که آزادی مرا اعلام می کرد، راه مستقیم خود را برای رسیدن به وادی السلام ادامه دادیم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و یکم- قطعه آتش

قسمت سی و یکم

قطعه آتش

چند قدمی که از آنها دور شدیم وسوسه شدم که به عقب نگاهی بیندازم. وقتی به پشت سرم نگاه کردم با کمال تعجب ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته و با زور قطعه ای از آتش را به او می خورانند.

با دیدن این صحنه از حرکت باز ایستادم و به عقب برگشتم. نگاه کردن به این منظره برایم زجردهنده و ناله و فغان او جانسوز بود. آن بیچاره در حالی که از درون می سوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد. در یک لحظه دست نیک را برشانه ام احساس کردم. نگاهی به او کردم و پرسیدم: جریان از چه قرار است؟ نیک بلافاصله جواب داد: افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب کنند گرفتار این ماموران می شوند و اینها وظیفه دارند قطعه ای از آهن گداخته به آنها بخورانند. (بحارالاوار/ ج7 ص 213)

نیک پس از یک مکث کوتاه ادامه داد: البته اینگونه افراد در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد.

پس از حرف های نیک مقداری دلم آرام گرفت اما از آنچا که از دیدن آن منظره ناراحت می شدم رویم را به طرف نیک برگرداندم و از او خواستم که از آنجا دور شویم.

و باز رفتیم و رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته بود و با احتیاط قدم های کوتاه بر می داشت. نیک همانطور که می رفت انگشتش را به طرف آن شخص گرفت و گفت: این بیچاره از وقتی که از غار بیرون آمده کور شده است. آنگاه به یک جاده انحرافی که در چند قدمی مان واقع شده بود اشاره کرد و گفت: این جاده دنیاپرستان است که به زودی او واردش خواهد شد. پرسیدم: چرا؟ گفت: معلوم است، چون دنیا را به آخرت و دنیاپرستان را به مومنین ترجیح داده است. (بحارالانوار/ ج7 ص213) این گروه از افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای نفس خویش خریده اند و آن، فروختن آخرت به دنیا است. (میزان الحکم/ ج3 ص314) هنوز حرف نیک تمام نشده بود که آن شخص کور، قدم به جاده انحرافی دنیاپرستان گذاشت. همانطور که می رفتم گاهی به عقب بر می گشتم و به آن کور بینوا نگاه می کردم.

راه مستقیم را به خوبی طی می کردیم، گاهی از کسی جلو می زدیم و گاهی کسانی از ما سبقت می گرفتند. در مسیر خود به جاده های انحرافی و انسان های گوناگون و عجیبی برخورد می کردیم.

از جمله آدم هایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و آتش از آنها زبانه می کشید، به گفته نیک اینها انسان های دورو و منافق صفت بودند. (بحارالانوار/ ج7 ص213)

همچنین افرادی را که اهل اعمال منافی عفت و لذت های نامشروع بودند در حالی مشاده کردیم که لگاهی از آتش بر دهان آنها زده شده بود. (بحارالانوار/ ج7 ص213) اما از همه زجرآورتر جاده ای بود که به بیابانی ختم می شد و زنان بسیاری در آن عذاب می شدند. عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن زینتشان به نامحرمان بود، گروهی زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند که اینان اعضای بدن خود را برای نامحرمان زینت می کردند و به نمایش می گذاشتند. برخی نیز سرشان از خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند. (بحارالانوار/ ج18 ص352)(حدیث معراج)

آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها برانگیخه بود ناتوانی دوستان نیک آنها بود به نحوی که گاهی صدها متر عقبتر از صاحب خود را ه می پیمودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی ام- داغ کردن

قسمت سی ام

داغ کردن

مسیر جاده ما را به بالای تپه کشاند. از آن بالا متوجه آن سوی تپه شدم. تعدادی از ماموران را دیدم که روی جاده ایستاده و چند نفر را متوقف کرده بودند. در کنار ماموران شعله هایی از آتش زبانه می کشید. من از ترس و وحشت خودم را به نیک رساندم و مانع از حرکت او شدم.

نیک مهربانانه دستی به سرم کشید و گفت: نترس، با تو کاری ندارند. اینها در کمین افراد خاصی هستند. در همین لحظه صدای جیغ و فریاد بلند شد. وقتی نگاه کردم متوجه شدم که یک نفر ایستاده است و از پیشانی اش دود و آتش بلند است. وقتی خوب دقت کردم دیدم سکه گداخته شده ای به پیشانی اش چسبیده است. در همین حال ماموران سکه گداخته شده دیگری را از روی آتش برداشته و بر پهلوی چسباندند. ابن بار صدای ناله و فریادش دشت را پر کرد.

با حیرت به نیک نگاه کردم؛ نیک هم نگاهی به من کرد و گفت: سزای او همین است؛ این سکه هایی است که در دنیا انبار کرده بود و با وجود محرومان و مستضعفان بی شمار در اطرافش، دست رد بر سینه آنها زده بود (سوره تویه/ آیه35) و حق آنها را اداء نمی نمود. نیک این را گفت و به طرف پایین تپه حرکت کرد. من هم با ترس و دلهره پشت سر او به راه افتادم.

هنگامی که به نزدیکی ماموران قدرتمند رسیدیم ترس و اضطرابم چند برابر شده بود؛ اما وقتی راه برای عبور ما باز کردند و ما بدون هیچ خطری از میان آنها عبور کردیم، آرام شدم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و نهم- جاده های انحرافی

قسمت بیست و نهم

جاده های انحرافی

سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم. چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت: ببین دوست من، از این پس پیمودن مسیر با خطرات بیشتری همراه است؛ پس از آنکه نیم نگاهی به مسیر پیش رو افکند ادامه داد: هر کس که به نحوی در دنیا دچار انحرافی گشته در اینجا نیز گرفتار می شود. آنگاه به جاده روبرو اشاره کرد و گفت: این راه مستقیما به وادی السلام می رسد. اما باید مواظب بود که خطرات بسیاری در پیش است. چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است. (نهج البلاغه/ خطبه های 15و16و222) زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...

آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم و به راهی که در پیش داشتیم گام نهاد. همه کسانی که غارها را پشت سر گذاشته بودند به این جاده می آمدند تا راهی وادی السلام شوند. مردم با نیک های کوچک و بزرگ خود و با سرعت های متفاوت جاده را می پیمودند.

پس از مدتی راهپیمایی به یک دو راهی رسیدیم. نیک بدون اینکه توقف کند به جاده سمت چپ اشاره کرد و گفت: این جاده حسادت و سرکشی است. هر کس وارد این راه شود سر از جاده شرک در می آورد که نهایت به وادی عذاب منتهی می شود. در هیمن حال شخصی را دیدیم که قدم به آن جاده نهاد. همانطور که می رفتیم لحظاتی به او خیره شدم، برایش ناراحت شدم که پس از این همه راه و سختی چگونه مسیر انحرافی را برگزید، از صمیم دل آرزو می کردم که قبل از رسیدن به جاده شرک از انتخاب آن راه پشیمان شود و برگردد.

هنوز این خاطره از ذهنم محو نگشته بود که در مسیر راه با صحنه دیگری مواجه شدم. شخصی را دیدم که با قیافه کوچک در کنار جاده ترسان و لرزان در حالی که عابران پا بر سرش می گذاشتند، حرکت می کرد. نیک گفت: افرادی که در دنیا متکبر و خود خواه بودند در اینجا قیافه هایشان کوچک می شود تا مردم آنها را لگد مال کنند. (بحارالانوار/ ج7ص213) وقتی که تکبر این گونه افراد را در دنیا به یاد آوردم به شدت عصبانی شدم و با لگد او را نقش بر زمین کردم.

هنوز از آن شخص متکبر فاصله زیادی نگرفته بودیم که به یک سه راهی رسیدیم. نیک برای راهنمایی من ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه ده و به جاده سمت راست و چپ توجه نکن زیرا جاده سمت راست مخصوص سخن چینان و کسانی است که با نیش زبان خود مردم را آزار می دادند. آنگاه ادامه داد: در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که عابران را می گزند. در همین حال شخصی گام بر آن جاده نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ ظاهر شده و خود را به او رساندند و پس از فرو کردن نیش های خود، آن شخص را در حالیکه روی زمین افتاده بود و فریاد می کشید رها کردند (بحارالانوار/ ج7ص213) به خاطر دلخراش بودن صحنه سرم را به سمت چپ برگرداندم اما ازدیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب به زمین می خورد، تعجب کردم. (سوره بقره/ آیه 275) چیزی نگذشت که به خاطر نداشتن تعادل، به طرف جاده سمت چپ کشیده شد و در آن مسیر افتان و خیزان به حرکت خود ادامه داد.

از نیک پرسیدم: او به کدام جاده گام نهاد؟ گفت: این جاده ربا خواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و هشتم- سرعت عبور

قسمت بیست و هشتم

سرعت عبور

مقداری که جلوتر رفتیم چندین نور ضعیف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد. حدس زدم گروهی همانند ما در پرتو نور ایمانشان در حرکتند. چیزی نگذشت که به شخصی رسیدیم که در پرتو نوری از نورهای ضعیف، آهسته، قدم برمی داشت. سلام کردم و جویای حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اینکه مدت هاست در این غار راه می پیمایم، ولی هنوز در ابتدای راهم. گفتم: اینها به سبب ضعف ایمان توست! او نیز حرفم را تایید کرد و در حالیکه همچنان آهسته ره می پیمود، آهی از سینه برکشید و گفت: افسوس... افسوس... افسوس. هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بودیم که فریادش بلند شد، خواستم برگردم اما نیک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ایمانش بسیار ضعیف بود در یکی از چاله ها فرو غلطید.

گفتم: آخر چه می شود؟ نیک ایستاد و گفت: هیچ نیکش او را نجات خواهد داد اما بسیار دیر به مقصد خواهد رسید. وقتی حرف نیک به اینجا رسید در یک لحظه چنان نوری بدرخشید که چشمانمان را به خود خیره کرد. وقتی آن نور تابنده ناپدید شد با تعجب بسیار از نیک پرسیدم: چه بود؟ چه اتفاقی افتاد؟ نیک آهی کشید و گفت: یکی از علمای دین بود که در پرتو نور ایمانش با سرعت زیاد این مسیر تاریک را پیمود. من نیز از حسرت آهی برکشیدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتی داشت. در دلم غمی غریب ریشه دوانید و سر بر زانوی غم گذاشتم و شرمگینانه گفتم: از اینکه حاصل آن همه تلاش سالیان عمرم چنین نوری است افسوس می خورم. (میزان الحکمت/ ج2ص105 و ج10ص132 - المیزان ج20)

از درون خویش فریاد برکشیدم: خدایا ای آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا دریاب و نورم را قوی ترگردان (سوره تحریم/ آیه8) تا از این مسیر دشوار بسی آسانتر عبور کنم.

مدتی در این حال گریستم تا اینکه احساس کردم غار روشن تر شده است، وقتی سر از زانو برداشتم نیک را نورانی تو از قبل دیدم. از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسیدم: چقدر نوانی شدی؟ گفت: خداوند از منبع رحمت رحمانی خویش مقداری نور ایمان نه تو افزود که بی شک اجابت دعاهای دنیایی توست (کنزالعمال/ خ3129) که بارها رحمت الهی را برای سفر آخرت درخواست کرده بودی. آنگاه ادامه داد، برای عبور از این برهوت پر خطر، هیچ کس نمی تواند تنها به عمل نیک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد. (میران الحکمت/ ج7)

بسیار مسرور شدم و خداوند را به خاطر لطف و رحمت بی پایانش سپاس گفتم.

حالا با سرعت و اطمینان بیشتری در حرکت بودم عده ای را پشت سر گذاشتم چند نفر هم از گرد راه رسیده و از ما سبقت گرفتند.

با آن که خسته بودم اما به عشق وادی السلام سر از پا نمی شناختم به نیک گفتم: چقدر گذرگاه این غار طولانی است؟! نیک همانطور که با سرعت گام برمی داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت می کردی مسیر کوتاهتری نسیب می شد. اکنون نیز چندان مهم نیست، اندکی تحمل کن، چندی نمی گذرد که این مسیر نیز به پایان می رسد.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و هفتم- نزاع مجرمان

قسمت بیست و هفتم

نزاع مجرمان

حرف هایم که تمام شد خودم را به نیک نزدیک کردم و گفتم: زود برویم تا دوباره وبال گردنمان نشده اند. نیک گفت: اگر تمایل داری مشاجره و نزاعشان را با یکدیگر بشنوی، پس خوب دقت کن وقتی گوش سپردم صدای آنها را در دل تاریکی شنیدم که چند تن از آنها خطاب به گروهی دیگر می گفتند: اگر شما نبودید ما مومن می شدیم و حالا از نور و روشنایی ایمان برخوردار بودیم. آنها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را برای شما بستیم؟ (سوره حدید/ آیه14) می خواستید ایمان بیاورید.

پس از لحظه ای سکوت یکی از آنها خشمگینانه فریاد کشید اصلا همه اش تقصیر فلانی یود همه این بدبختی های ما از آنجا شروع شد که به سخن این شخص گوش فرا دادیم و اطاعت او کردیم.

آن شخص نیز پاسخ داد: می خواستید از من پیروی کورکورانه نکنید. صدای فریاد دیگر از میان برخاست که: اکنون در عوض آن اطاعت و پیروی که از تو در دنیا کردیم بیا و ما را از گرفتاری نجات بده.

ناگهان صدای رهبرشان بلند شدکه می گفت: مگر نمی بینید من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟ (سوره غافر/ آیه 48) وقتی حرف رهبرشان به اینجا رسید، پیروانش مایوسانه لب به نفرین گشودند و گفتند: خدایا ما گناهی نداریم زیرا در دنیا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن. (سوره احزاب/ آیه 67و68)

هنوز مشاجره مجرمان به پایان نرسیده بود که نیک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوایشان پایانی ندارد. آنها در جهنم نیز همیشه با یکدیگر نزاع خواهند داشت. پس از برداشتن چند قدم ناگهان صدای دلخراشی به گوش رسید، علت را از نیک جویا شدم، گفت: صدای یکی از مجرمان بود که سرانجام در یکی از چاه های عمیق سقوط کرد.

از اینکه چنین عذاب هایی به من نمی رسید خوشحال بودم و همین مایه اطمینان بیشتر من به ادامه راه می شد.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و ششم- التماس کنندگان

قسمت بیست و ششم

التماس کنندگان

هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که در دل تاریکی ضجه و فریادهایی به گوشم رسید. وقتی دقت کردم صدای چند نفری را شنیدم که التماس کنان از ما می خواستند که نور ایمان را به طرف آنها هم بگیریم تا در پرتو نور ما حرکت کنند. (سوره حدید/ آیه13) نیک همانطور که جلو می رفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، اینها باقی مانده منافقین و کافران هستند که تا اینجا پیش آمده اند اما دریغ از یک نور ضعیف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند و سرانجام نیز در یکی از همین چاه های وحشتناک غار سقوط خواهند کرد. چون با اصرار آنها روبرو شدیم نیک ایستاد و خطاب به آنها گفت: اگر محتاج نور ایمانید برگردید به دنیا و از آنجا بیاورید. یکی از آن میان رو به من کرد و گفت: هان ای بنده خدا! مگر ما با هم در یک دین نبودیم، مگر ما و شما روزه نمی گرفتیم و نماز نمی خواندیم؟ چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سرای جواب می دهید که می دانی امکانش نیست؟! در حالی که از خشم دندان هایم را به هم می ساییدم، پاسخ دادم: بله با ما بودید اما برای ریشه کن کردن دین ما و نه یاری آن، همواره برای ضربه زدن به دین و آیین اسلام در کمین نشسته بودید و اکنون دریافتید که از فریب خوردگان بوده اید. (سوره حدید/ آیه14)

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و پنجم- نور ایمان

قسمت بیست و پنجم

نور ایمان

رشته کوهی که در دامنه آن حرکت می کردیم سربر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم می شد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود. احساس کردم گرفتاری تازه ای برایمان پیش آمده است. با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهرا به بن بست برخوردیم، راه عبورمان بسته است، نیک همانطور که می رفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمت هایی از این کوه غارهای کوتاه ویا درازی وجود دارد که باید از یکی از آنها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری. با تعجب پرسیدم: قدرت ایمان؟! گفت: آری. گفتم: چگونه؟ گفت: بدان که در روز قیامت، هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند می شود و در اینجا ذره ای از سنجش قدرت ایمان رخ می دهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.

از جواب فهمیدم که باید خاموش باشم.

چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی بیش از حد آن به وحشت افتادم. پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم راه رفتن در این تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است. براستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟ نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربه ای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودی ها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیف تر نیز می شود.

از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟ نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان می باشد. (سوره حدید/ آیه19) چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن می کرد.

با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودال های عمیقی می رسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم می توانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم. (سوره حدید/ آیه13و29)

ادامه دارد ...

داستان ارواح-قسمت بیست و چهارم- در بند گناه

قسمت بیست و چهارم

در بند گناه

ادامه راه بسی دشوار بود اما هر طور بود به کمک نیک پیش می رفتم. یک لحظه نگاهم به پایین کوه افتاد، بهت زده شدم و ایستادم. هیکل سیاه و بزرگی را دیدم که شخصی را دست و پا بسته و بی اعتنا به ناله و فغان او بر دوش گرفته و به بالای کوه حمل می کرد. فهمیدم آن هیکل زشت، گناه آن شخص است. نیک را دیدم که او هم همچو من به نظاره ایستاده، هنوز هیکل سیاه به ما نزدیک نشده بود که سرو کله ماموران عذاب زنجیر به دست از پشت کوه پیدا شد، گویا از آمدن آن شخص باخبر بودند. گناه وقتی به ماموران رسید آن شخص بیچاره را رها کرد و قهقهه زنان از همان راه برگشت. ماموران بلافاصله پاهای او را به زنجیر کشیدند و در حالیکه بدنش به سنگلاخ ها کشیده می شد او را کشان کشان وارد دشت عذاب کردند. (فهرست غرر/ ص425)

پس از آن نیک نزدیک آمد و گفت: این است سرنوشت کافران، و با دست مهربانانه بر پشتم زد و گفت شتاب کن که راه بسی سخت و طولانی است.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و سوم- ذوب شدن گناه

قسمت بیست و سوم

ذوب شدن گناه

همان طور که مسیر را می پیمودیم، جریان ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم. نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته سختی هایی که در دنیا دیدی و صبرکردی (سوره شورا/ آیه 30 و میزان الحکم/ ج3 ص246 و 254) و زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست. (سوره شورا/ آیه 30)

هر چند یادآوری بلاها و سختی های دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم.

راه بسیاری را پیموده بودیم. هر چند در این مسیر هرگز جرات نگاه کردن به آن طرف کوه را نداشتم اما ناله و فریاد اهالی دشت عذاب یک لحظه مرا آرام نمی گذاشت.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و دوم- عذاب یکی از بزرگان برزخ

قسمت بیست و دوم

عذاب یکی از بزرگان برزخ

درهمین میان و در لا به لای فریادهای اهل عذاب صدای ناله ای را شنیدم که به ما نزریک می شد. پس از لحظه ای صدا واضح تر شد. و شنیدم که صاحب صدا با ناله ای جگر خراش از تشنگی شکایت می کرد. با وحشت رو به نیک کردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است؟ نیک نگاه مهربانانه اش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای کوه بنگر و آرامشت را حفظ کن، وقتی به اوج قله نگریستم، شخصی را دیدم که در گردنش قل و زنجیر آویخته اند و دو مرد زشت رو و قوی هیکل سر زنجیر را به دست گرفته اند. آن شخص در حالیکه مرتب از تشنگی می نالید به این سو و آن سو نگاه می کرد.

پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حرکت کرد؛ من از ترس خودم را به نیک رساندم و آهسته پرسیدم: این شخص کیست؟ نیک گفت: صاحب ناله یکی از سرشناسان برهوت است که در دشت عذاب معذب است. آن شخص همانطور که به ما نزدیک می شد دست هایش را مانند گدایی به سمت ما دراز کرده بود و طلب آب می کرد. وقتی به چند قدمی نیک رسید، مامورانش با کشیدن زنجیر از نزدیک شدن او به ما جلوگیری کردند، او در حالی که اشک می ریخت با التماس از نیک درخواست یک قطره آب کرد، اما نیک امتناع ورزید. او همچنان التماس می کرد (بر اساس چند حدیث از بحارالانوار/ ج6 ب8)، نیک از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیک محرومی؟ سر به زیر افکند و گفت: چه دوستی، چه نیکی، دوست من گناه من است که در همان لحظات اول مرا به دست این ماموران عذاب سپرد و رفت. حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذاب آور رنج ببرم و در قل و زنجیر محبوس باشم.

نیک با کنایه گفت: پس دعا کن هر چه زودتر روز قیامت بر پا شود تا از این عذاب رهایی یابی. او به ناگاه سر بلند کرد و با تمام قوی فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگزنمی خواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندک برزخ ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم که... (بحارالانوار/ ج6 ب8 ص270) او از حال رفت. اما ماموران با گرزهای آتشینی که همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیکه صدای شتری می داد که داغ شده باشد، شروع به جست و خیز کرد. آتش از پیکرش زبانه می کشید و صدایش زمین را می لرزاند. (بر اساس برداشت کوتاهی از چند حکایت در معادشناسی طهرانی)

ماموران او را با همان حال کشان کشان به وادی عذاب برگرداندند. هر چند از گرفتاری چنین افرادی خوشحال بودم اما احساس می کردم بدنم به شدت می لرزد. نیک به آرامی دست به شانه ام نهاد و گفت: مهم نیست، او لایق چنین عذابی است، گام بردار که راه بسی طولانی است و گردباد سیاه تو را به مکان خطرناک و وحشت آوری پرتاب کرده است، اگر چند قدم دیگر بالا بروی دشتی را مشاهده خواهی کرد که کوره هایی از آتش در آن می جوشد و آسمانش شعله های سوزان بر زمین می پراکند، اهالی آن از حرکت بازایستاده و بایستی تا قیامت این عذاب را همچنان تحمل کنند، امثال آن شخص بسیارند و بی شک تو از دیدن وضع آنها دچار ترس و اضطراب خواهی شد، پس همان بهتر که از سمت بالا حرکت نکنیم. گفتم: هرچند میدانم این چنین است اما عبرت آموز بود اگر می شد به آنها نیم نگاهی بیفکنم. نیک در جوابم گفت: همانطور که گفتم: اینجا بسیار وحشتناک است، بعضی از عذاب های قیامت بزرگ، در اینجا به صورت ضعیف و خفیف به نااهلان می رسد که تحمل دیدن این مقدار را هم نداری. اگر کمی صبر کنی به قسمتی از برهوت خواهیم رسید که در آنجا بسیاری از گناه کاران ادامه راه برایشان مشکل و دچار عذاب و سرگردانی شده اند هرچند امید می رود که روزی نجات یابند، آنجا می توانی بعضی از اهل عذاب را مشاهده کنی. پذیرفتم و در دامنه کوه به حرکت خود ادامه دادیم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و یکم- به سوی آتش

قسمت بیست و یکم

به سوی آتش

 

در حالیکه از شدت وحشت و اضطراب به خود می لرزیدم، پرسیدم به کجا؟ گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی باصفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی. (میزان الحکم/ ج5 ص85)

می دانستم لجاجت و طفره رفتن من بی فایده است پس به همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم. گناه با عجله و شادی کنان جلو می رفت. هراز گاهی بر می گشت و مرا تشویق به ادامه راه می کرد.

با اینکه از گناه خیری ندیده بودم، اما مژده های مکرر و شادمانی بی سبب او مرا نیز به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه می دادم. (میزان الحکم/ ج5 ص89)

با خود اندیشیدم، شاید نیک را در پشت کوه ملاقات کنم. شاید هم وادی السلام بر حسب اتفاق پشت این کوه قرار دارد که گرد باد مرا به نزدیکی آن آورده است. اما نه، مگر بدون نیک می توان به وادی السلام رسید؟!!

از نیمه کوه گذشته بودیم که ناله هایی از دور به گوشم خورد. بدون توجه به راهم ادامه دادم. هر چه به اوج قله نزدیکتر می شدیم، فریاد و ناله ها بیشتر و بیشتر می شد. تا آنکه از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صدایی است که به گوش می رسد؟ گناه مضطربانه جواب داد: کدام صداها؟ گفتم: همین فریاد و فغان های جانخراش که از پشت کوه به گوش می رسد. گناه گفت: من صدایی نمی شنوم، شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند. گفتم: ولی صدایی که من می شنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن. گناه گفت: گفتم که من چیزی نمی شنوم، بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده که وقت تنگ و راه طولانی است. دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان می کند و بی جهت خود را به ناشنوایی می زند. چاره ای نبود. من به واسطه گردبادی که وزید از نیک دور گشتم و اکنون در دستان گناه اسیرم. کاش نیک را رها نمی کردم، ولی نه ... شدت گردباد به حدی بود که مرا به ناچار از او جدا کرد.

در کشاکش کوه و با شک و تردید به دنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم، فریاد کشید: خودت را کنار بکش. با عجله خودم را به کناری کشیدم، ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام به فرق گناه فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد.

پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. از دیدن آن صورت زیبا و عطر روح نواز بسیار مسرور شدم. نیک آغوش گشود و من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم.

نیک در حالی که اشک هایم را پاک می کرد با لبخند ملیحی که بر لب داشت گفت: دوست من اینجا چه می کنی؟ هیچ می دانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه. نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدیم وادی عذاب هستی. قبلا نام این وادی را از زبان نیک شنیده بودم اما هرگز باورم نمی شد که زمانی به مرز این دشت پر خطر نزدیک شوم. از نیک خواستم درباره این وادی باز هم سخن بگوید و او هم قبول کرد: جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط می کنند. در اینجا گونه ای از آتش جهنم به آنها می رسد و در رستاخیز نیز خود جهنم را زیارت خواهند کرد. (سوره مومن/ آیه46)

نام وادی عذاب و اینکه در آستانه وارد شدن به آن قرار داشتم باعث شد ترس و وحشت عجیبی بر وجودم سایه افکند.

نیک پس از آن مرا دلداری داد و خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم.

 

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیستم-گردباد شهوات

قسمت بیستم

گردباد شهوات

با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش آسمان ختم می شد و در حال حرکت بود. با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردباد به دور خود می چرخد. با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست؟

نیک گفت: این گردباد شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود می چرخد. با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه بکنیم؟! گردباد با سرعت غیر قابل وصفی به سمت ما می آمد و هر چه در اطرافش بود، به درون خویش می کشید.

نیک گفت: دست هایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد. (غررالحکم/ ص797) رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک می شد و اضطراب مرا افزایش می داد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد.

گردباد اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل می کردم.

هر از گاهی صدای فریادهای نیک را می شنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد می کشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد! لحظات بسیار سختی را سپری می کردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم. دست هایم سست و گوش هایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمی شنیدم. ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم! (غررالحکم/ ص510 و فهرست غرر/ ص186) گردباد در حال چرخش بود و من نیز چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم.

وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم می داد. به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بی وفای من؟ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح می دهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی، نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافه اش اندکی کوچکتر شده بود.

بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشته ای؟ با ناراحتی گفت: هر چه می کشم از دست نیک است. با تعحب پرسیدم: از نیک؟! گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راه های مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود.

گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟ پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر می شوم و گوشت های بدنم ذوب می شود. (میزان الحکم/ ج4 ص208 و ج3 ص473-474)

و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند. آنگاه دندان بر هم فشرد و گفت: اکنون نوبت من است، باید همراه من بیایی.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت نوزدهم- آتش حسرت

قسمت نوزدهم

آتش حسرت

از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم نشسته بود، بر جای نشستم و با خود گفتم:

چه مقامی! چه منزلتی! در حالیکه من مدتهاست در این بیابان سرگردانم و با تمام موانع و مشکلات، دست به گریبانم، هنوز هم به جایی نرسیده ام، اما اینان با این سرعت خود را به مقصد می رسانند. براستی خوشا به حال آنان که به شهادت رفتند.

اشک بر گونه هایم سرازیر شد و بغض گلویم را چنگ زد.

چندان بلند بلند گریستم (میزان الحکمه/ ج10 ص132 و المیزان/ ج2) که هر آنچه از عقده دنیا در دلم بود، محو شد... اما آتش غبطه و حسرتی که از عبور شهیدان در دلم باقی بود، مگر با این گریه ها خاموش می شد؟!

نیک آرام به سمتم آمد، مرا دلجویی داد و تشویق به ادامه راهی کرد که بس طولانی و طاقت سوز بود.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت هجدهم- عبور شهدا

خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند،

به مقام آنها نیندیشید که هرگز اندیشه شما بدانجا نرسد،

به راه و هدف آنها فکر کنید و قدم گذارید و حرکت کنید.

قسمت هجدهم

عبور شهدا

همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بی انتها ادامه می دادیم؛ در حالی که گرمای طاقت فرسای آسمان برای لحظه ای قطع نمی شد. خستگیِ راه امانم را بریده بود، دیگر برایم توان نمانده بود.

در این هنگام صدایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند. تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند. از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته، نگاه کردم. با تکانی که نیک به من داد به خود آمدم، خواستم سوال کنم اما پیش دستی کرد و گفت: خودم دیدم. گفتم: اینها چه کسانی بودند؟!

گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند.

با شگفتی تکرار کردم: شهیدان ؟!!!   گفت: آری، شهیدان.   گفتم: مقصدشان کجاست؟   گفت: وادی السلام. با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم: وادی السلام ؟!   گفت: آری. گفتم: ما مدت هاست که این مسافت طولانی و پررنج و محنت را بر خود هموار کرده ایم، تا روزی به وادی السلام برسیم؛ آنگاه تو می گویی، آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟ نیک در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت:

میان ماه من تا ماه گردون     تفاوت از زمین تا آسمان است

سپس ادامه داد: تو در دنیا افتان و خیزان خدا را عبادت می کردی و حالا نیز بایستی با سختی راه را طی کنی. تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطره ای که از خونشان بر زمین می نشیند، تمام گناهانشان را از میان بر می دارد. (وسایل الشیعه/ ج11) و راه را بر ایشان هموار می سازد.

در روز رستاخیز نیز شهیدان، جزو اولین کسانی خواهند بود که به بهشت وارد می شوند (بحارالانوار/ ج26) آنها راه صد ساله دنیا را یک شبه پیمودند، حالا هم وادی بزرگ برهوت را در یک چشم بر هم زدن طی می کنند.

به مقام شهیدان غبطه بسیار خوردم و زیر لب زمزمه کردم: طوبی لَهُما وَ حُسنُ مَآب.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت هفدهم- توبه

« امام باقر (ع): در توبه همین بس که آدمی از کرده خویش پشیمان گردد. »

قسمت هفدهم

توبه

پس از لحظه ای سکوت نیک ادامه داد: البته این راهی که آمدی، قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود. اما به واسطه توبه ای که کردی این راه از تو برداشته شد (سفینه البحار) هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند.

گفتم: توبه من به خاطر گناه بسیار زشت و بزرگی بود که انجام داده بودم.

گفت: این مسیر هم، راه بسیار وحشتناکی بود که اگر توبه نکرده بودی باید این مسیر را می گذراندی که علاوه بر اینکه طولانی و پرفراز و نشیب و دارای گلوگاه های تنگ و تاریکی است، از حیوانات گزنده و درنده ای که درمسیر است نیز در امان نبودی. پس آنگاه نیک دستم را گرفت و به سمت خویش کشید و گفت: حالا حرکت کن که بایستی به مسیر قبلی خود برگردیم و به راه ادامه دهیم.

هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم، تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم. نیک که به راحتی می توانست قدم بردارد، با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را برگردن او آویزم، تا شاید کمکم کند.

دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم، که به ناگاه فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده، کمکش کن تا نجات یابد.

فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت و از آنجا که دستهایم را بالا گرفته بودم توانستم طناب را چنگ بزنم و از آن مهلکه نجات یابم. وقتی باتلاق را پشت سر نهایدم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده، چه بود؟

نیک گفت: اگر به یاد داشته باشی، ده سال پیش از مرگت، مدرسه ای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغول اند، آن چه باعث نجات تو از این گرفتاری گردید، خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظه ای به کمکت آمد. ( تحف العقول/ ص243 و بحارالاتوار/ ج6 ب10)

پس از تصدیق حرف نیک با قیافه ای حق به جانب، گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم، پس خیرات آن چه شد؟

نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا (سفینه البحار/ ج1) و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا (میزان الحکم/ ج3 ص61 ) مزدش را هم از مردم گرفتی.

گفتم: کدام مزد؟! گفت: تعریف و تمجیدهای مردم، به یاد بیاور که در دلت چه می گذشت وقتی مردم از تو تعریف می کردند! تو خوشبختی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی. باید بدانی که خداوند اعمالی را می پذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد. (فهرست غرر/ ص92)

حسرت و ندامت از طرفی و خجالت و شرمساری از طرف دیگر، تمام وجودم را فرا گرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی، اعمال خودت را که می توانست در چنین روزی دست گیر تو باشد، تباه کردی؟!

tobe

ادامه دارد ...