شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

سوالاتی از احضار روح و احضار جن

سلام

تعدادی از دوستان درمورد احضار روح و جن سوال کرده بودند؛ و تکرار این سوالات باعث شد که تذکرات زیر را خدمت دوستان اعلام کنم.

     اول: اینکه احضار روح و جن و مصاحبه با آنها واقعیت داشته و روشهای بسیار زیادی داره که راحتترین روش، روش حروف الفباست.

     دوم: تمامی انسانها قادر به احضار روح از روش حروف الفبا هستن. تنها و تنها شرط برای احضار، داشتن اعتقاد به وجود ارواح و صحت عمل روش احضاره.

     سوم: تمامی ارواح را می توان احضار کرد، به جز، روح پیامبران و ائمه و معصومین؛ و ارواح محدود. (روح محدود یعنی روحی که در زمان زندگی اعمال زشت زیادی مرتکب شده و هم اکنون تحت تاثیر اعمالش گرفتار شده است.)

     چهارم: احضار روح برخلاف احضار جن و ارتباط با اجنه، گناه نبوده و مشکل شرعی ندارد.

     پنجم: ارواح دارای علم کامل نیستند و از این رو به خیلی از سوالات جواب نمی دهند یا اجازه جواب دادن ندارند. مثلا در مورد سوالات از محل زندگی آنها، اجازه جواب ندارند. یا سوال از آینده را به طور قطعی جواب نمی دهند. و یا سوال در مورد افراد غریبه و نا شناس برای روح در زمان حیات، ممکن است بی جواب بماند؛ به علت عدم شناخت روح احضار شده، از شخص مورد نظر.

     ششم: هنگام احضار نهایت احترام را نسبت به روح داشته و به هیچ وجه روح را وادار به خداحافظی نکنید.

     هفتم: ممکن است روح دیگری به جای روح مورد نظر شما احضار شود. در این صورت پس از اطمینان، سعی کنید هیچ قولی به روح نداده و هر چه سریعتر با او خداحافظی کنید.

     هشتم: سعی کنید مدت احضار طولانی نشود. چون این عمل باعث خستگی روح می گردد.

     نهم: هرگز قرائت فاتحه برای روح را فراموش نکنید.

     دهم: سعی نکنید صحت احضار روح را برای افرادی که باور ندارد توجیه کنید. اعتقاد آنها را برای خودشان محفوظ دارید.

با تشکر از دوستان عزیزی که از طریق نظرات خود یا ایمیل بنده را مورد لطف قرار می دهند.

عشق

 

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه

خرد که قید مجانین عشق می فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه

من رمیدم ز غیرت ز پا فتادم دوش

نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه

چه نقشه ها که بر انگیختم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه

بر آتش رخ زیبای او به جای سپند

به غیر خال سیاهش که دید به دانه

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تو اش چون رسید پروانه

مرا به دور لب دوست هست پیمانی

که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه

حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای میخانه

 

لطائف الطوائف فخر الدین علی صفی

 

گوشه ای از لطائف الطوائف فخر الدین علی صفی

 

منصور خلیفه، به عربی گفت: « چرا شکر حق بجای نمی آوری؟ چون با ورود من طاعون از میان شما دفع شد.»

عرب گفت: « شکر حق بجای آورم. ولی ربطی به شما ندارد! چون حق تعالی از آن عادل تر است که دو بلای هم زمان بر ما فرود آورد.»

 

سمجی بی ادبی می کرد. عزیزی او را ملامت کرد. سمج گفت:« چه کنم؟ آب و گل مرا چنین سرشته اند.»

جواب گفت:« آب وگل تو را نیکو سرشته اند اما لگد کم خورده است.»

 

مردی، بزرگ بینی، زنی را خواستگاری کرد و می گفت: من مردی ام متحمل و پرتوان.

زن گفت: راست گویی. اگر متحمل و پرتوان نبودی، این بینی را چهل سال نمی کشیدی.

 

روزی وزیر خلیفه، بهلول را گفت: دل خوش دار که خلیفه تو را بزرگ کرد و بر سر جمعی خران و گاوان حاکم گردانید.

بهلول گفت: پس مواظب خود باش و پیروی من کن که اینک به گفته خود رعیت منی.

 

حکایات شیرین پارسی

حکایات شیرین پارسی

روزی یک مسافر در میان راه به درخت گردویی رسید و تصمیم گرفت کمی در سایه آن استراحت کند. همین طور که در سایه لم داده بود، کمی آن طرفتر چشمش به کدو تنبل بزرگی افتاد. پیش خود گفت:« کارهای خدا اصلا حساب و کتاب ندارد! کدوی به آن بزرگی بر ساقه ای نازک و گردویی به این کوچکی بر درختی عظیم.»

در حالی که مرد غرق در خیال خود بود، گردویی از درخت بر سرش افتاد. مرد نگاهی به بالا کرد وگفت: «خدایا، شرمنده ام! اگر به جای این گردو، کدوتنبل بود مسافرت من همین جا تمام می شد.»

انتظار

 

 

جمعه ها با عشق خلوت می کنم

از تو از آینده صحبت می کنم

زیر سقف یک خیال نقره ای

چشم هایت را زیارت می کنم

بر ضریح ابروانت بوسه ای

می گذارم عرض حاجت می کنم

با نگاهم آیه های عشق را

خیس و بارانی تلاوت می کنم

می نشینم روی بال اشتیاق

حس خوبم را سخاوت می کنم

با زبان بی زبانی جان من

با تو بودن را ضمانت می کنم

می نویسم روی متن انتظار

من به تاخیر تو عادت می کنم

چند فصلی گر چه تنها مانده ام

باز هم اما سماجت می کنم

می شوم تنها صبور جمعه ها

بیش از این ها استقامت می کنم

 

 

قلعه اجنه

       تصاویر زیر رو از یه قلعه یا کاروانسرای مخروبه در کنار شهرم گرفتم. قلعه ای معروف به قلعه اجنه
       حالا چرا این اسمو روش گذاشتن؟
       این طور واست بگم که هر کس با این قلعه سرو کار داشته حوادث و صداها و موارد عجیبی ازش دیده که قطعا تا آخر عمر در ذهن داره. مثلا پایین ریختن خاک و تکه پارچه و تکه های چوب  از آسمون. یا صدای بسیار بلند فریاد زن در نیمه شب. یا روشن شدن آتش در گوشه های قلعه بدون وجود مواد قابل اشتعال.و چندید مورد دیگه.
       بله. خودم هم وقتی برای اولین بار اینها رو شنیدم باورم نشد. پس شروع به پرس و جو از افرادی کردم که با این قلعه در ارتباط بودن. مثلا کشاورزی که زمینش نزدیک قلعه بود یا چوپانی که تابستون گله اش رو داخل این قلعه می خوابوند یا افرادی که به هر شکل شبی را نزدیک یا داخل این قلعه صبح کرده بودند.
       ولی بازهم برام جای سوال داشت. پس خودم وارد عمل شدم و با توافق دوستان پاتوقمون را به این محل تغییر دادیم. حالا دیگه هر روز چند ساعتی را در این قلعه بودیم و تمام نقاطش را مثل کف دست می شناختیم. در مرحله بعدی کار را گسترش دادییم و شبها هم بهش سر می زدیم و در آخرین مرحله چند شبی را داخل قلعه خوابیدیم.
       توی این مدت با توجه به چیزهایی که دیدم و شنیدم و حس کردم مطمئن شدم که شنیده هام در باره این قلعه درست بوده.
    و اما مختصری از آنچه در این مدت دیدم:
    1- ریختن خاک از آسمان
    2- گم شدن وسایل و ساعتی بعد پیدا شدن در گوشه ای دیگه یا بر روی دیوارهای پنج شش متری قلعه یا ...
    3- صداهای عجیب مثل فریادهای مبهم . انفجار. صدای پای اسب و ...
    4- آتش بازی بر روی برجها و آبشاری از آتش بر روی دیوار
    5- حرکات عجیب و غیر عادی حیوانات
       و بسیاری موارد دیگر.

چند عکس جدید از قلعه شهر ارواح

سلام دوستان

و حالا چند عکس جدید از قلعه شهر ارواح.

 

 

 

جای شما خالی خیلی اینجا باحاله

مسافر

ای سکوت لحظه هایم خالی از آواز تو

آسمانی مه گرفته خالی از پرواز تو

خانه ای بی پنجره در انتهای کوچه ام

مژده پایان این بی رونقی ها ساز تو

پر غرور با اصالت . جاری جاوید من

ای تمام بی نیازی ها درون ساز تو

پشت پرده مانده ای . قهرت خسوف واژه ها

جنس شبهای چو یلدای من از آغاز تو

همسفر بی تو مسافر می رود در این سفر

بی ترانه کوله بارش خالی از ایجاز تو

حادثه

نصر و من الله و فتح القریب

 

ملت شریف ایران

توجه فرمایید                توجه فرمایید

نهچیر آزاد شد

 

ملت شریف ایران

توجه فرمایید                توجه فرمایید

دقایقی پیش طی عملیات فتح النهچیر ایالت نهچیر توسط نیروهای جان بر کف گردان ۴۸۴ گروهان ۳  مجلسی از دست دشمنان فرضی نجات یافت.

 

ملت شریف ایران

توجه فرمایید                توجه فرمایید

نهچیر آزاد شد

 

 

دل را به نام عشق خود کردی

کنار سایه ها آرام می گیری

صدایت ساز لادن هاست

نگاه آبیت بر قاب قلبم می نویسد عشق

و من حیران به دنبال وجود تو

صدایم کردی و رفتی

و من در انتظار تو

چه شبها را سحر کردم

تو آن روز از کنار پنجره با مهربانی

غنچه ای دادی

تبسم کردی و دل را به نام عشق خود کردی

تو رمز خنده لبهای من هستی

تو می آیی و با خود یک سبد لبخند می آری

و من در جشن چشم تو

صداقت هدیه می آرم

بده دستت به دست من

جلو تاریک و طوفانی است

ولی با شمع چشم تو

نگاه جاده نورانی است

راز خوشه های مروارید

 

افسانه های کهن پارسی

 

راز خوشه های مروارید

در زمان قدیم پادشاهی بود که ادم عادل و رعیت پروری بود. روزی شاه دید یه مار روی سنگ خواستگاری خوابیده و فهمید که شکایتی داره. درویشی که زبان حیوانات را بلد بود با مار صحبت کرد و فهمید که شاه مارها گوزنی خورده و شاخهاش توی گلوش گیر کرده و رو به مرگه. پادشاه نجاری را با مار فرستاد و نجار پیش شاه مارها رفت و شاخهای گوزن را برید و شاه مارها نجات پیدا کرد. برای قدر دانی به نجار هفت خوشه داد و نجار پیش پادشاه برگشت. جریان را تعریف کرد و خوشه ها را به شاه داد. شاه که تعجب کرده بود یه دانه از خوشه را با ناخن باز کرد. دید یه مروارید گرانبها ازش در اومد که به اندازه تمام خزانه قیمت داره.

چند روز بعد پیر مردی پیش شاه اومد تا نحوه زراعت و به عمل اوردن خوشه ها را برای شاه بگه. و این طور شروع کرد:

سالیان پیش پادشاه ستمگری بود که یه دختر به زیبایی شب چهارده داشت. که هیچ مردی این دختر را ندیده بود. اگر هم دیده بود در جا توسط ماموران کشته شده بود. یه روز که دختر از کاخ بیرون اومد و ماموران همه مردم را از مسیر دور کرده بودند ابراهیم پالان دوز تصادفا دختر را دید و عاشق شد و از هوش رفت. دختر پادشاه بعد از برگشت به خانه مریض شد. هیچ طبیبی قادر به درمانش نشد و در اخر بعد از چهل روز دختر مرد.

ابراهیم تصمیم گرفت قبر را بشکافد و لااقل یک بار دیگر صورت زیبای دختر را ببیند. به مغازه رفت و هفت روز زمین را کند تا توسط راهرویی به قبر دختر رسید. دختر را برداشت و از راهروی زیرزمینی به مغازه برد. حالا دیگه ابراهیم فقط به دختر نگاه می کرد و اشک می ریخت. روزی دید قطره ای عرق روی پیشونی دختر می درخشه. ابراهیم شک کرد که شاید دختر زنده باشد. پیش دلاکی رفت و راه چاره را فهمید. برگشت و نیشتر به پاشنه دختر زد. زرد ابه ای خارج شد و بعد از ساعتی دختر به هوش امد.

دختر نگاهی به ابراهیم انداخت و ابراهیم با شرم و اشک ریزان جریان را تعریف کرد. دختر هم از عشق ابراهیم با خبر شد و اشک از چشمان قشنگش سرازیر شد. از ابراهیم پرسید وفهمید که کسی از جریان خبر ندارد. دختر با ابراهیم به خانه رفت و ازدواج کرد و زندگی شیرین و عشقولانه ای را شروع کردند.

بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت پسری به نام ادهم به دنیا امد.

ده سال بعد پادشاه ادهم را دید و به او دل بست و او را به قصر برد. حالا مادر و ابراهیم اشکریزان دنبال بچه که فهمیدند شاه بچه را برده. ابراهیم پیش شاه رفت ولی ترسید جریان را بگه و شاه هم می گفت تا نگی چرا این بچه دل منو اسیر کرده اونو پس نمی دم. ابراهیم برگشت وشاهزاده گفت پیش پدرم برو و اونو به تاج پدرش قسم بده اگه قبول کرد جریان را بگو و اگه قبول نکرد برگرد که دیگه پسرمون را نمی بینیم. ابراهیم همین کار را کرد و شاه به تاج پدرش قسم خورد کاری با ابراهیم نداشته باشه و ابراهیم جریان را تعریف کرد و گفت حالا پسر من نوه شماست.

شاه دختر را پیش خودش اورد و چون پیر شده بود تاج پادشاهی را برسر ابراهیم گذاشت و ابراهیم شاه شد ولی یه شاه عادل و خوب.

سال بعد کشاورزی زمینش را فروخت و صاحب جدید هنگام شخم زدن هفت صندوق طلا پیدا کرد و به صاحب قبلی گفت و دو کشاورز برسر اینکه طلا از من نیست و از تو است دعاشون شد و پیش ابراهیم شاه رفتند. شاه هم گفت که دختر و پسرتان را به عقد هم در اورید و طلا ها را به انها دهید تا مشکل حل شود. کشاورزها چنین کردند و سال بعد باهم زمین را کاشتند ولی به جای گندم خوشه های مروارید سبز شد.

مارها هم از ان خوشه ها ذخیره کردند و حالا به دست شما رسیده و چنین کنید تا خوشه ها سبز شود و بار دهد.

پادشاه از پیرمرد تشکر کرد و گفت درس بزرگی به من دادی تو روش حکومت را به من یاد دادی. دمت گرم. هرچه می خواهی بگو تا بهت بدم.

خوب اینم از قصه ما. امیدوارم حال کرده باشید و مثل ابراهیم خوش بخت بشید.

خیلی هم ممنون از اینکه کلبه شهر ارواح را منور فرمودید.

خسته از آوارگی ها

 

   خسته از آوارگی ها

   آسمان با ما غریبه

   دست ما تنها و خالی

   قلب آدم ها غریبه

   بی محبت هر نگاهی

   شیشه چشما غریبه

   از برای بی پناهان

   گردش دنیا غریبه

 

   خفته بر لبهای کوچه

   نغمه های آشنایی

   در خیابان های ساکت

   مانده تنها رد پایی

  
   خاک من کو خاک من کو

   خانه من در وطن کو

   ای خدا اینجا وطن نیست

   عشق من ایران من کو

  
   آنکه سامانی ندارد
  
   سر به خشت غم گذارد

   تن به طوفان می سپارد

   آنکه دیواری ندارد

   آسمان بر شوره زاران

   قطره ای باران نبارد

   در دل آواره هرگز

   دانه شادی نکارد

غروب

 

شاید

شاید اون جوری که باید قدرتو من ندونستم

حرفایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم

من به تو هرگز نگفتم با تو بودن آرزومه

نقش اون چشمای معصوم لحظه لحظه رو به رومه

نیومد روی زبونم که بگم بی تو چی هستم

که بگم دیوونتم من زندگی مو به تو بستم

تو را دیدم مثل آینه توی تنهایی شکستی

من کلامی نمی گفتم که برام زندگی هستی

نمی دونستی که چون گل توی قلب من شکفتی

چشم تو پر از گلایه س اما هرگز نمی گفتی

 

شاید اون جوری که باید قدرتو من ندونستم...

 

مرگ

و هر روز غروب

       چشم بر راه توام

              تا سوار بر اسبی سفید

                      مرا به بزم خویش درآوری

                             ای تک فرشته آسمان من

   ای ملک الموت

حسرت عشق

در کنج دلم عشق  کسی خانه ندارد          کس جای در این خانه ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دهم  باز پس آرد           کس   تاب   نگهداری   دیوانه ندارد

گفتم  مه  من از چه تو در دام نیفتی           گفتا چه کنم  دام شما  دانه ندارد

تصاویر شهر ارواح

در شهر ارواح یه کاروانسرای قدیمی هست که همه میگن پره از روح و جن و این جور چیزا که چندتا عکس ازش واستون گذاشتم.

شهر ارواح

شهر ارواح

شهر ارواح

داستانهایی از جن و روح - قابله

قابله و هدیه جن

سالها پیش در محله دهنو( شهر مبارکه اصفهان) پیرزن قابله ای به نام "بی بی ماماچی" که در کار خود همتا نداشت زندگی می کرد. نیمه شبی درب خانه قابله کوبیده شد و مردی سراسیمه به پای زن افتاد و برای تولد فرزندش کمک طلبید. پیرزن پذیرفت و پشت سر مرد راهی خانه مرد شد. در مسیر از چند باغ و مزرعه گذشتند که ناگاه زن ایستاد و با ترس گفت: اینجا برایم غریب است مرا کجا می بری؟ بیش از این قدمی بر نمی دارم.

مرد که چاره ای جز گفتن حقیقت نداشت چنین بیان کرد که: ای قابله من از قوم جنیان هستم و از تو طلب کمک نمودم. حال چنانچه مرا یاری کنی و فرزندم را سالم به دنیا آوری پاداشی گران بها داری و در غیر این صورت تا آخرین روز زندگی ات رنگ خوشی را نخواهی دید.

زن پذیرفت و همراه مرد به سمت کوهی رفت که خانه جن در آن واقع بود. در گوشه غاری سرد و تاریک و نمناک زن جن از درد به خود می پیچید. قابله دست جنباند و با نهایت حوصله و توان به زن در به دنیا آمدن فرزند کمک کرد. پسری زیبا و دلنشین قدم به عرصه گیتی نهاد. صدای شیرین گریه و تشکر پیاپی اجنه غار ار به لرزه در آورد.

"بی بی ماماچی" از عهده مسئولیت موفق به در آمده بود و حال نوبت جنیان بود تا از او تشکر نمایند. پدر کودک جلو آمد و دست قابله را بوسید و گفت:

ای زن لطفی که تو در حق من کردی هرگز فراموش نمی کنم. حال چنانچه از این واقعه با کسی سخن نگویی تا آخرین روز عمرت تو را یاری خواهم کرد. اینک نیز این سفره زیبا را که پر است از گرانبها ترین دارایی من بگیر و به خانه برگرد.

زن سفره را به کول کشید و پشت سر جن به سمت محله خود راهی شد تا اینکه جن ایستاد و گفت این راه شماست. برو به سلامت. سپس خداحافظی کرد و از چشم پنهان شد.

زن که مشتاق دیدن درون سفره بود زیر نور مهتاب سفره را گشود. ولی چیزی جز پوسته پیاز نیافت. ناراحت شد ولی دوباره سفره را به بغل گرفت و به خانه رفت.

وقتی در خانه سفره را گشود تا پوسته پیازها را در تنور بریزد. در کمال تعجب دید سفره پر است از طلاجات و اشرفی هایی که چشم را اسیر می کرد.

"بی بی ماماچی" تا آخرین روزهای عمربه گفته مرد جن عمل کرد و در مورد اینکه این طلاها را از کجا به دست آورده با کسی چیزی نگفت. جنیان هم همیشه گرد او بودند و از خطر دورش می کردند.

تنها کسی که از این جریان اطلاع پیدا کرد پسر بزرگ پیرزن بود که ساعتی قبل از فوت مادر این اتفاق را از زبان مادر در حال مرگ شنید.

 

عید مبارک

 

*   سال نو بر شما عزیزان مبارک باد   *

تصویر

ها نظر یادت نوره جییییییییییییگر.

love1

love2

love3

تصویر

نظرتون در مورد عکس زیر چیه

ارتباط با اجنه

خوب امروز می خواهم براتون یه چیزهایی از ارتباط انسان و جن تعریف کنم. امیدوارم که این شنیده های من واقعیت داشته باشه و مورد پسند شما قرار بگیره.

یک روز چوپان برای سیراب کردن گوسفندان به سمت رودخانه رفت. ولی در چند متری آب از تعجب خوشکش زد. دو تا دختر خیلی زیبا بیشتر از اون زیبایی ای که توی ذهن قابل تصوره توی آب مشغول شنا بودن. چوپان با دهان باز از تعجب به آب نزدیک شد. دخترا دیدنش و سریع بالا اومدند. یکی شون فرار کرد ولی لباس دومی پیش اقا پسر مجرد قصه ما بود و نتونست فرار کنه.

دختر خودش را پنهان می کرد و لباسهاشو طلب. ولی پسر قبول نمی کرد. آخه با همون نگاه اول عاشق شده بود و مجنون دختر. پس به پای دختر افتاد و با احترام ازش خواستگاری کرد ولی مورد قبول دختر واقع نشد. این بار دختر را تهدید کرد ولی بازم نشد. خلاصه هر کاری کرد که دل دختر رو به دست بیاره نشد. آخرش دختره این طور جواب داد که:

آقا پسر ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم چون تو انسان هستی و من جن و آبمون با هم توی یه جوب نمی ره. ولی پسره مجنون شده بود و ول کن نبود. پس دختر شرط کرد که حاضره با هاش ازدواج کنه ولی نباید در کارش فضولی بشه و مورد سوال و جواب قرار بگیره. پسر هم قبول کرد و به ازدواج هم در اومدند.

خوب به هر شکلی بود دین آقا آدم و خانم جن در کنار هم مشغول زندگی عشقولانه شدند و دو تا بچه هم گیرشون اومد. یه دختر و یه پسر. آقا داماد هم هیچ وقت از خانمش نپرسید که چرا فلان کارو کردی یا نکردی. تا این که مادر پسره مرد. مراسم عزاداری بر پا شد و همه مشغول گریه و زاری بودند که عروس خانم از روی زمین بلند شد و رفت داخل تاقچه نشست. پسر نتونست تحمل کنه و پرسید این چه کاریه زن بیا پایین زشته. دختر ناراحت شد و گفت چرا سوال پرسیدی. قرارمون را برهم زدی. خوب دیگه پسره هم گفت ببخشید و اتفاقی نیفتاد. چند دقیقه بعد در حالی که همه زار زار گریه می کردند دختره زد زیر خنده. بازم پسره عصبانی شد و علت خنده را پرسید ولی دختر جوابی نداد و گفت دیگه تکرا نشه وگر نه ... . خوب اینم گذشت ولی ساعتی بعد دو تا گرگ اومدند و دختره پسر را به یکی داد و دختر را به دیگری و گرگها دو تا بچه را بردند.

دیگه پسره تاب و توانش را از دست داد دستش را روی دختر بلند کرد که این کارها چیه می کنی. دختر بیچاره که هم ناراحت بود و هم کتک خورده با چشمای گریان رو به پسر کرد و گفت:

آخه چرا؟ چرا زندگیمون را خراب میکنی؟ مگه قرار نبود ازم چیزی نپرسی؟ به خدا نمی تونم جوابت را بدم مگر به شرط جدایی. خواهش می کنم بی خیال شو و بزار زندگی عاشقانمون را ادامه بدیم.

ولی پسره دیگه این حرفها توی کلش نمی رفت پس دختره گفت باشه جوابت را می دم ولی بعدش دیگه منو نمی بینی.

سوال اولت این بود که چرا توی تاقچه رفتم؟ اون موقع کف اتاق را خون کثیفی که ناشی از اعمال زشت مادرت بود گرفته بود و شما قادر به دیدنش نبودید ولی من دیدم و برای اینکه نجس نشم بالای تاقچه رفتم.

سوال دومت این بود که چرا خندیدم؟ در اون موقع از مادرت سوال شده بود که در طول زندگیت چه کاره خوبی انجام داده بودی؟ و تنها کار ثواب مادرت تکه نان خشکیده ای بود که جلوی سگی انداخته بود.

و سوال سومت که چرا بچه ها را به گرگها دادم؟ بچه های ما نیمی آدم بودند و نیمی جن. پس چیزهایی می دیدند که شما نمی دیدید. در اون لحظه دو تا روح خیلی خیلی زشت و وحشتناک وارد اتاق شدند و بچه ها به شدت ترسیدند. من هم از برادرهام کمک گرفتم و اونها به شکل گرگ وارد شدند و بچه ها را با خود بردند تا نترسند. حالا هم بچه هات صحیح و سالم پشت خونه اند.

آره قربونش. این طوری شد که آقا پسر قصه ما تا آخر عمر یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون. ولی دیگه هرگز نتونست حتی برای لحظه ای وحتی در خواب معشوقه زیبای خودش را ببینه.

خوب عزیزان امید وارم خوشتون اومده باشه. منم حتما باز هم واستون می نویسم تا شما هم قدم رنجه نمایید و کلبه شهر ارواح را منور بفرمایید.

تصویر

نظرتون در مورد تصاویر زیر چیه؟

love

 

افسانه تنبل احمد

افسانه های کهن پارسی

تنبل احمد

یکی بود یکی نبود.

یه روز پادشاه پیرزنی را دید که یه چشمش کور بود و یه پاش لنگ. ازش پرسید پیرزن اینجا چکار داری؟ پیرزن گفت کار من اباد کردن و ویران کردن خانه است.

پادشاه گفت مگه میشه من که باور نمی کنم تو رو چه به این کارها.

پادشاه سه دختر داشت. از اولی پرسید نظر تو چیه؟ گفت مرد خونه را اباد می کنه نه زن. دختر دوم هم همین طور ولی سومی گفت زن خونه را اباد می کنه.

پادشاه عصبانی شد و دختر را به یه پسر تنبل لنگ با نام احمد شوهر داد. دختر وقتی به خانه شوهر رفت دید احمد انقدر تنبله که از جاش تکون نمی خوره حتی برای غذا. پس سفره را در دورترین نقطه خونه پهن کرد. بعد احمد را برای شام صدا کرد. احمد از شدت گرسنگی خودش را به غذا رسوند و خورد و خوابید. روزهای بعد هم همین طور تا اینکه احمد دیگه سر سفره می رفت. دختر دید احمد کمی تکون به خودش داده این دفعه سفره را توی باغچه پهن کرد و روزهای بعد هم تا اینکه احمد عادت کرد و برای غذا تا باغچه هم می رفت. اینبار دختر گردو و فندق را که عشق احمد بود از دم در تا کوچه ریخت و احمد برای گردوها تا توی کوچه رفت. دختر هم در را بست و گفت برو دنبال کار.

اتفاقا مردی یه شاهی به احمد داد و اونو برای کار برد و احمد مجبور به کار شد. ولی پولش را برای ازادی یه گربه که بچه ها اذیتش می کردند داد و خلاصه گربه خرید. روز بعد دختر احمد را مجبور به سفر کرد. و احمد برای سفر مجبور شد کارگر قافله سالار بشه. حالا نگو قافله سالار احمد را برای این برد که براش از ته چاه اب در بیاره و همون تو هم بمونه و احمد هم از این فکر بیخبره.

قافله به چاه رسید و احمد از همه جا بی خبر ته چاه رفت و مشکها را اب کرد با طناب داد بالا و خودش موند. ای داد و بیداد احمد تا اومد به خودش بیاد دید یه دیو بالا سرشه. دیو احمد را گرفت گفت یا سوال منو جواب بده یا می خورمت. دیو پرسید چه چیزی در دنیا از همه زیباتره؟ احمد گفت زیباترین اونه که دل بخواهد و بپسنده. دیو خوشش اومد و گفت هر چه انار می خواهی از اینجا بچین و برو به سلامت. احمد هم خداحافظی کرد و با دست پر انار رفت ولی نتونست از چاه خارج شه.

حالا بگم از گربه احمد

گربه با احمد تا بالای چاه اومده بود و همونجا مونده بود و میو میو می کرد. روز بعد قافله سالاری صدای گربه را شنید. بالای چاه اومد و احمد را دید و اونو نجات داد. احمد هم ماجرا را تعریف کرد و همراه قافله شد. رفتند و رفتند تا به سرزمین جیندیرقاییش رسیدند.

اهل کاروان برای استراحت به خونه ای رفتند و موقع شام دیدند که اهل خونه گرز به دست بالا سرشون ایستادن. کاروان سالار ترسید و گفت اگه می خواهید ما را بکشید همین الان بکشید و راحتمان کنید. صاحبخانه گفت نترسید اینها برای کشتن موشها است.

به محض اوردن غذا موشها حمله کردند و غذا را خوردن و صاحبخانه فقط چندتایی را کشت. احمد تعجب کرد و گفت مگر اینجا گربه ندارید. گفتند نه گربه دیگه چیه؟ احمد هم گربه خود را اورد و رها کرد و گربه تمام موشها را گرفت و خورد. صاحبخانه تعجب کرد و گربه را در مقابل یک خورجین طلا خرید.

احمد خورجین طلا و انارهای دیو را توسط شخصی به خانه فرستاد. و خودش مشغول تجارت شد. خوب حالا از دختر کوچیک شاه بگم.

دختر با طلاها یه کاخ بهتر از کاخ شاه ساخت. و انارها را نگه داشت. مادر احمد یه انار برداشت و وقتی پاره کرد دید توش پره جواهره. دختر هم جواهرات را فروخت و کاخ را تزیین کرد.

احمد وقتی برگشت خانه را نشناخت تا اینکه دختر جریان را برایش گفت. حالا دیگه تنبل احمد شده بود بزرگ شهر و تاجر احمد.

بعد از چند روز فامیل دختر یعنی شاه و ملکه و شاهزاده ها برای مهمانی دعوت شدند. پادشاه وقتی داخل عمارت شد مات و مبهوت ماند. قصر خودش در مقایسه با اینجا یه دخمه بود. پادشاه پرسید تو اینها را از کجا اوردی؟ احمد ماجرا را تعریف کرد و گفت این خانه را دختر شما ساخته. دختر تا این حرف را شنید رو به شاه کرد و گفت حالا دیدی که خانه را زن اباد می کنه.

شاه که کم اورده بود خجالت کشید و گفت که براشون هفت شبانه روز جشن عروسی بگیرند. و قصه به خوبی و خوشی و عشقولانه تموم شد.

 

حالا از اسمون سه تا سیب افتاد یکی مال من یکی مال قصه نویس یکی هم مال خودم اره قربونش

من سالم شما سلامت. من هزار سال عمر کنم شما ده تا صد تا. هر کدوم بیشتر شد شما بردار.

 

راستی بازم براتون می نویسم تا لطف کنید و کلبه شهر ارواح را منور کنید. خوب دیگه نخود نخود هر که رود خانه خود.

عشق

گل