داستان ارواح- قسمت سی و دوم- گذرگاه مرصاد

قسمت سی و دوم

گذرگاه مرصاد

براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا اینکه به یک گردنه رسیدیم. قبل از اینکه به بالای آن گردنه برسیم، صداهایی از آن سوی تپه به گوش می رسید. خواستم از نیک سئوال کنم اما بهتر دیدم که وقتی به بالا رسیدم، خودم از جریان آگاه شوم.

وقتی نیک به بالای تپه رسید ایستاد، من هم با عجله و نفس زنان خودم را کنار او رساندم. از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب تمامی وجودم را دربرگرفت.

جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گرفتار آمده بودند. هر کس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل می شد. آهسته به نیک گفتم: اینجا چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده است؟ نیک همینطور که به اطراف نگاه می کرد گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است. با تعجب پرسیدم: گذرگاه مرصاد دیگر چیست؟

نیک گفت: محل رسیدگی به حق الناس. آنگاه با کمی درنگ ادامه داد: اگر کوچکترین حقی از مردم به گردن داشته باشی، از کشتن انسان بگیر تا سیلی و یا بدهکاری، همه اینها موجب گرفتاری تو می شود.

بار دیگر بیابان را با دقت زیر نظر گرفتم. گروهی غمگین و افسرده در حالی که زانوی غم در بغل داشتند روی زمین نشسته بودند و به واسطه سنگینی زنجیری که به پا داشتند قادر به حرکت نبودند. عده ای نیز به واسطه زنجیری که به پا داشتند توسط ماموران قوی و عظیم الجثه مهار شده بودند. برخی بلاتکلیف در بیابان چرخ می زدند و حق عبور از جاده را نداشتند.

هر از گاهی صدای ماموران در فضا می پیچید که: فلان کس آزاد است و می تواند عبور کند و آن شخصی پس از مدتها گرفتاری با خوشحالی تمام به مسیر خود ادامه می داد.

نیک صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: برویم ... با دلهره گفتم: نمی شود از بیراهه برویم؟ گفت: همه جا توسط ماموران کنترل می شود، زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خدا از ظلم ظالم چشم پوشی نمی کند. (بحارالانوار/ ج7 ص256) خداوند ممکن است از حق خود بگذرد و شفاعت خوبان را نسبت به آنها بپذیرد اما از حق مردم هرگز نمی گذرد.

از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی می شوند؟ گفت: اسامی افرادی که حق مردم را برگردن دارند در دست ماموران است و پس از شناسایی شخص مجرم او را از عبور منع می کنند، بلافاصله گفتم: تا کی باید بمانند؟ گفت: مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. بعضی ماهها و برخی سالهای سال. با تعجب پرسیدم مگر رسیدگی به پرونده حق الناس چقدر طول می کشد؟ گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و به نفع مظلوم و طلبکار از ظالم دادخواهی می کند، مگر اینکه مظلوم از حق خود بگذرد. (بحارالانوار/ ج7 ص268) اگر مظلوم و طلبکار از حق خود نگذرند از نیکی های بدهکار و ظالم به مظلوم می دهند تا راضی شود و اگر نیکی اش به اندازه کافی نبود از گناهان مظلوم به او می دهند و در حقیقت ظالم و بدهکار را با این عمل به نوعی قصاص می کنند. (بحارالانوار/ ج7 ص274)

بواسطه سخنانی که از نیک شنیدم ترس و اضطراب عمیقی در دلم ایجاد شد. وقتی چاره را جز گذر از میان ماموران ندیدم به نیک گفتم: چاره ای نیست... برویم.

سراشیبی گردنه را پیمودیم و قدم به گذرگاه مرصاد گذاشتیم.

چیزی نگذشت که خود را در برابر ماموران دیدم. در یک آن با اشاره یکی از ماموران زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون انیکه کوچکترین فرصتی به من بدهند که علت را جویا شوم، کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند.

بی جهت دست و پا می زدم تا شاید بتوانم باز دست آنان فرار کنم اما در برابر قدرت آنها تمام تلاش من بی فایده بود. از نیک خواستم علت کارشان را جویا شود اما نیک بدون اینکه از آنها سوالی کند جلو آمد و گفت: خوب فکر کن، این ماموران بی جهت کسی را گرفتار نمی کنند. کمی که فکر کردم فهمیدم داستان از چه قرار است. مقداری پول از همسایه قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که برای او پیش آمد و آنگاه بیماری که گریبان گیر من شد موفق به پرداخت آن نشدم. پس حقیقت را به نیک گفتم (حکایت اول و دوم منازل الاخرت) و از او خواستم راهی برای خلاصی من بیابد. نیک پس از لحظه ای که به من خیره شده بود گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی که قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور خواهی ماند.

با کمک نیک توانستم به خواب پسر بزرگم بروم و حالم را برایش بازگو کنم.

همانطور که منتظر جواب بازماندگاه بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی بر کمر داشت و مرتب از این سو به آن سو می دوید و فریاد می زد: وای بر من، اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثان من آن اموال را در راه خدا انفاق کردند و خودشان را به سعادت رساندند. (میزان الحکم/ ج2 ص 432) کمی آن طرف تر هم عده زیادی را مشاهده کردم که بر شخصی هجوم آوردند و از او مطالبه حقشان را می کردند.

با دیدن این صحنه های وحشتناک و مشاهده حال خودم، لحظه ای به فکر فرو رفتم. با خودم اندیشیدم: اگر می دانستم که حق مردم این همه مهم و نابخشودنی است، تا زنده بودم در برخورد با مردم، چه هنگام معامله، یا موقع نظر گرفتن و شهادت دادن و یا حتی هنگام صحبت کردن با آنها، بیش از این دقت می کردم. آنگاه بی اختیار فریاد زدم: وای از این گذرگاه، براستی این گذرگاه فلاکت و بدبخی است. در همین لحظه ماموران، زنجیر را از گردنم باز کردند و از آنجا دور شدند. (حکایت سوم از منازل الاخرت) اول گمان کردم آنها به خاطر فریادهایم مرا رها کردند اما وقتی نیک با خوشحالی مرا در آغوش کشید، گفت: دِینَت ادا شد. حالا آزادی از گذرگاه مرصاد عبور کنی. با بلند شدن صدای ماموری که آزادی مرا اعلام می کرد، راه مستقیم خود را برای رسیدن به وادی السلام ادامه دادیم.

ادامه دارد ...