داستان ارواح- قسمت سی و نهم- دیدار از خانواده

قسمت سی و نهم

دیدار از خانواده

     در این لحظه به یاد بازماندگانم افتادم و به نیک گفتم: من می خواهم هر طور شده سری به دنیا بزنم و آنها را از خواب غفلت بیدار کنم تا بدانند مرگ یعنی رهایی. رهایی از تمامی دردها و رنجهایی که در آن عالم است. اگر بفهمند اینجا چقدر باصفاست دیگر مرگ برایشان تلخ نخواهد بود.

     نیک در جواب گفت: اینکه بخواهی تمام اخبار اینجا را به آنها تفهیم کنی ممنوع است. (بحارالانوار/ ج6 ص200) اما می توانی سری به آنها بزنی. با خوشحالی گفتم: چطور؟ گفت: هر یک از اهالی برزخ اجازه دارند به صورت پرنده ای لطیف درآیند و به اهل خود سرکشی کنند. مدت این دیدارها به تناسب لیاقت آنهاست. برخی هر جمعه، بعضی هر ماه و گروهی سالی یکبار این اجازه را پیدا می کنند. (بحارالانوار/ ج6 ب8) آنگاه نیک دستش را روی شانه ام نهاد و گفت: تو هم آماده شو. زیرا در این لحظه می توانی سری به آنها بزنی.

     تاریکی شب، دنیا را سیاه کرده بود. روی دیوار نشستم و از پشت شیشه رفتار آنها را زیر نظر گرفتم. همسرم مشغول کارهای داخل منزل بود و بچه ها، هر یک مشغول تکالیف مربوط به خود بودند. سری هم به خانه پسر و دختر بزرگم زدم و از آنجا به خانه برادران و خواهرانم رفتم. از اینکه هیچکدام را مرتکب گناه ندیدم بسیار خوشحال شدم. (بحارالانوار/ ج6 ب8) ولی چون بیشتر از آن طاقت ماندن در دنیا را نداشتم به مکان خود در وادی السلام بازگشتم.

ادامه دارد ...