افسانه تنبل احمد

افسانه های کهن پارسی

تنبل احمد

یکی بود یکی نبود.

یه روز پادشاه پیرزنی را دید که یه چشمش کور بود و یه پاش لنگ. ازش پرسید پیرزن اینجا چکار داری؟ پیرزن گفت کار من اباد کردن و ویران کردن خانه است.

پادشاه گفت مگه میشه من که باور نمی کنم تو رو چه به این کارها.

پادشاه سه دختر داشت. از اولی پرسید نظر تو چیه؟ گفت مرد خونه را اباد می کنه نه زن. دختر دوم هم همین طور ولی سومی گفت زن خونه را اباد می کنه.

پادشاه عصبانی شد و دختر را به یه پسر تنبل لنگ با نام احمد شوهر داد. دختر وقتی به خانه شوهر رفت دید احمد انقدر تنبله که از جاش تکون نمی خوره حتی برای غذا. پس سفره را در دورترین نقطه خونه پهن کرد. بعد احمد را برای شام صدا کرد. احمد از شدت گرسنگی خودش را به غذا رسوند و خورد و خوابید. روزهای بعد هم همین طور تا اینکه احمد دیگه سر سفره می رفت. دختر دید احمد کمی تکون به خودش داده این دفعه سفره را توی باغچه پهن کرد و روزهای بعد هم تا اینکه احمد عادت کرد و برای غذا تا باغچه هم می رفت. اینبار دختر گردو و فندق را که عشق احمد بود از دم در تا کوچه ریخت و احمد برای گردوها تا توی کوچه رفت. دختر هم در را بست و گفت برو دنبال کار.

اتفاقا مردی یه شاهی به احمد داد و اونو برای کار برد و احمد مجبور به کار شد. ولی پولش را برای ازادی یه گربه که بچه ها اذیتش می کردند داد و خلاصه گربه خرید. روز بعد دختر احمد را مجبور به سفر کرد. و احمد برای سفر مجبور شد کارگر قافله سالار بشه. حالا نگو قافله سالار احمد را برای این برد که براش از ته چاه اب در بیاره و همون تو هم بمونه و احمد هم از این فکر بیخبره.

قافله به چاه رسید و احمد از همه جا بی خبر ته چاه رفت و مشکها را اب کرد با طناب داد بالا و خودش موند. ای داد و بیداد احمد تا اومد به خودش بیاد دید یه دیو بالا سرشه. دیو احمد را گرفت گفت یا سوال منو جواب بده یا می خورمت. دیو پرسید چه چیزی در دنیا از همه زیباتره؟ احمد گفت زیباترین اونه که دل بخواهد و بپسنده. دیو خوشش اومد و گفت هر چه انار می خواهی از اینجا بچین و برو به سلامت. احمد هم خداحافظی کرد و با دست پر انار رفت ولی نتونست از چاه خارج شه.

حالا بگم از گربه احمد

گربه با احمد تا بالای چاه اومده بود و همونجا مونده بود و میو میو می کرد. روز بعد قافله سالاری صدای گربه را شنید. بالای چاه اومد و احمد را دید و اونو نجات داد. احمد هم ماجرا را تعریف کرد و همراه قافله شد. رفتند و رفتند تا به سرزمین جیندیرقاییش رسیدند.

اهل کاروان برای استراحت به خونه ای رفتند و موقع شام دیدند که اهل خونه گرز به دست بالا سرشون ایستادن. کاروان سالار ترسید و گفت اگه می خواهید ما را بکشید همین الان بکشید و راحتمان کنید. صاحبخانه گفت نترسید اینها برای کشتن موشها است.

به محض اوردن غذا موشها حمله کردند و غذا را خوردن و صاحبخانه فقط چندتایی را کشت. احمد تعجب کرد و گفت مگر اینجا گربه ندارید. گفتند نه گربه دیگه چیه؟ احمد هم گربه خود را اورد و رها کرد و گربه تمام موشها را گرفت و خورد. صاحبخانه تعجب کرد و گربه را در مقابل یک خورجین طلا خرید.

احمد خورجین طلا و انارهای دیو را توسط شخصی به خانه فرستاد. و خودش مشغول تجارت شد. خوب حالا از دختر کوچیک شاه بگم.

دختر با طلاها یه کاخ بهتر از کاخ شاه ساخت. و انارها را نگه داشت. مادر احمد یه انار برداشت و وقتی پاره کرد دید توش پره جواهره. دختر هم جواهرات را فروخت و کاخ را تزیین کرد.

احمد وقتی برگشت خانه را نشناخت تا اینکه دختر جریان را برایش گفت. حالا دیگه تنبل احمد شده بود بزرگ شهر و تاجر احمد.

بعد از چند روز فامیل دختر یعنی شاه و ملکه و شاهزاده ها برای مهمانی دعوت شدند. پادشاه وقتی داخل عمارت شد مات و مبهوت ماند. قصر خودش در مقایسه با اینجا یه دخمه بود. پادشاه پرسید تو اینها را از کجا اوردی؟ احمد ماجرا را تعریف کرد و گفت این خانه را دختر شما ساخته. دختر تا این حرف را شنید رو به شاه کرد و گفت حالا دیدی که خانه را زن اباد می کنه.

شاه که کم اورده بود خجالت کشید و گفت که براشون هفت شبانه روز جشن عروسی بگیرند. و قصه به خوبی و خوشی و عشقولانه تموم شد.

 

حالا از اسمون سه تا سیب افتاد یکی مال من یکی مال قصه نویس یکی هم مال خودم اره قربونش

من سالم شما سلامت. من هزار سال عمر کنم شما ده تا صد تا. هر کدوم بیشتر شد شما بردار.

 

راستی بازم براتون می نویسم تا لطف کنید و کلبه شهر ارواح را منور کنید. خوب دیگه نخود نخود هر که رود خانه خود.

عشق

گل