راز خوشه های مروارید
 

افسانه های کهن پارسی

 

راز خوشه های مروارید

در زمان قدیم پادشاهی بود که ادم عادل و رعیت پروری بود. روزی شاه دید یه مار روی سنگ خواستگاری خوابیده و فهمید که شکایتی داره. درویشی که زبان حیوانات را بلد بود با مار صحبت کرد و فهمید که شاه مارها گوزنی خورده و شاخهاش توی گلوش گیر کرده و رو به مرگه. پادشاه نجاری را با مار فرستاد و نجار پیش شاه مارها رفت و شاخهای گوزن را برید و شاه مارها نجات پیدا کرد. برای قدر دانی به نجار هفت خوشه داد و نجار پیش پادشاه برگشت. جریان را تعریف کرد و خوشه ها را به شاه داد. شاه که تعجب کرده بود یه دانه از خوشه را با ناخن باز کرد. دید یه مروارید گرانبها ازش در اومد که به اندازه تمام خزانه قیمت داره.

چند روز بعد پیر مردی پیش شاه اومد تا نحوه زراعت و به عمل اوردن خوشه ها را برای شاه بگه. و این طور شروع کرد:

سالیان پیش پادشاه ستمگری بود که یه دختر به زیبایی شب چهارده داشت. که هیچ مردی این دختر را ندیده بود. اگر هم دیده بود در جا توسط ماموران کشته شده بود. یه روز که دختر از کاخ بیرون اومد و ماموران همه مردم را از مسیر دور کرده بودند ابراهیم پالان دوز تصادفا دختر را دید و عاشق شد و از هوش رفت. دختر پادشاه بعد از برگشت به خانه مریض شد. هیچ طبیبی قادر به درمانش نشد و در اخر بعد از چهل روز دختر مرد.

ابراهیم تصمیم گرفت قبر را بشکافد و لااقل یک بار دیگر صورت زیبای دختر را ببیند. به مغازه رفت و هفت روز زمین را کند تا توسط راهرویی به قبر دختر رسید. دختر را برداشت و از راهروی زیرزمینی به مغازه برد. حالا دیگه ابراهیم فقط به دختر نگاه می کرد و اشک می ریخت. روزی دید قطره ای عرق روی پیشونی دختر می درخشه. ابراهیم شک کرد که شاید دختر زنده باشد. پیش دلاکی رفت و راه چاره را فهمید. برگشت و نیشتر به پاشنه دختر زد. زرد ابه ای خارج شد و بعد از ساعتی دختر به هوش امد.

دختر نگاهی به ابراهیم انداخت و ابراهیم با شرم و اشک ریزان جریان را تعریف کرد. دختر هم از عشق ابراهیم با خبر شد و اشک از چشمان قشنگش سرازیر شد. از ابراهیم پرسید وفهمید که کسی از جریان خبر ندارد. دختر با ابراهیم به خانه رفت و ازدواج کرد و زندگی شیرین و عشقولانه ای را شروع کردند.

بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت پسری به نام ادهم به دنیا امد.

ده سال بعد پادشاه ادهم را دید و به او دل بست و او را به قصر برد. حالا مادر و ابراهیم اشکریزان دنبال بچه که فهمیدند شاه بچه را برده. ابراهیم پیش شاه رفت ولی ترسید جریان را بگه و شاه هم می گفت تا نگی چرا این بچه دل منو اسیر کرده اونو پس نمی دم. ابراهیم برگشت وشاهزاده گفت پیش پدرم برو و اونو به تاج پدرش قسم بده اگه قبول کرد جریان را بگو و اگه قبول نکرد برگرد که دیگه پسرمون را نمی بینیم. ابراهیم همین کار را کرد و شاه به تاج پدرش قسم خورد کاری با ابراهیم نداشته باشه و ابراهیم جریان را تعریف کرد و گفت حالا پسر من نوه شماست.

شاه دختر را پیش خودش اورد و چون پیر شده بود تاج پادشاهی را برسر ابراهیم گذاشت و ابراهیم شاه شد ولی یه شاه عادل و خوب.

سال بعد کشاورزی زمینش را فروخت و صاحب جدید هنگام شخم زدن هفت صندوق طلا پیدا کرد و به صاحب قبلی گفت و دو کشاورز برسر اینکه طلا از من نیست و از تو است دعاشون شد و پیش ابراهیم شاه رفتند. شاه هم گفت که دختر و پسرتان را به عقد هم در اورید و طلا ها را به انها دهید تا مشکل حل شود. کشاورزها چنین کردند و سال بعد باهم زمین را کاشتند ولی به جای گندم خوشه های مروارید سبز شد.

مارها هم از ان خوشه ها ذخیره کردند و حالا به دست شما رسیده و چنین کنید تا خوشه ها سبز شود و بار دهد.

پادشاه از پیرمرد تشکر کرد و گفت درس بزرگی به من دادی تو روش حکومت را به من یاد دادی. دمت گرم. هرچه می خواهی بگو تا بهت بدم.

خوب اینم از قصه ما. امیدوارم حال کرده باشید و مثل ابراهیم خوش بخت بشید.

خیلی هم ممنون از اینکه کلبه شهر ارواح را منور فرمودید.