حکایات شیرین پارسی

حکایات شیرین پارسی

روزی یک مسافر در میان راه به درخت گردویی رسید و تصمیم گرفت کمی در سایه آن استراحت کند. همین طور که در سایه لم داده بود، کمی آن طرفتر چشمش به کدو تنبل بزرگی افتاد. پیش خود گفت:« کارهای خدا اصلا حساب و کتاب ندارد! کدوی به آن بزرگی بر ساقه ای نازک و گردویی به این کوچکی بر درختی عظیم.»

در حالی که مرد غرق در خیال خود بود، گردویی از درخت بر سرش افتاد. مرد نگاهی به بالا کرد وگفت: «خدایا، شرمنده ام! اگر به جای این گردو، کدوتنبل بود مسافرت من همین جا تمام می شد.»