کوهنورد

می خوام واستون از یه کوهنورد بگم.

 

کوهنورد قصه ما مثل همیشه تنهایی عازم کوه شد.

کوه بلند و پر برف بود و کوهنورد جوان و پر نیرو.

با تمام نیرو به سمت قله حرکت کرد.

هوا کم کم داشت تاریک می شد.

کوهنورد باید قبل از تاریکی به قله می رسید.

و بالاخره ...

 

 

ولی نه. کمی پایین تر از قله

پاش سر خورد و پایین افتاد.

کوه چندین بار دور سرش چرخید و از حال رفت.

وقتی چشماش باز شد. هوا تاریک شده بود و جایی را نمی دید.

فقط یه طناب که به کمرش بسته بود و ازش آویزون بود.

هیچ کس نبود که کمکش کنه.

با تمام توان فریاد کشید.

خدایا کمکم کن.

 

صدایی آرام به گوشش رسید.

آیا از من کمک خواستی؟

کمک. خدایا کمکم کن.

پس اگر به من ایمان داری، طناب را پاره کن.

کوهنورد لحظه درنگ کرد.

 

و سپس طناب را محکم تر از قبل چسبید.

و ...

 

روزها بعد

کوهنوردی دیگر

مردی را یخ زده و آویزان از طناب دید که

تنها چند قدم با زمین فاصله داشت.

شما چقدر طناب زندگی را محکم چسبیده اید؟