و چون نماز تمام شد، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند کردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه قرار گرفتم و به واسطه علاقه ام به جسد، همراه او حرکت کردم.
تشییع کنندگان را به خوبی می شناختم. عده ای زیر تابوت را گرفته و گروهی در عقب تابوت در حرکت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز. حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود. از این رو، از حضور برخی افراد، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم. بوی بسیار بدی که از آنها متصاعد بود، آزارم می داد.
چند تن از آنها را به صورت میمون می دیدم در حالی که قبلا فکر می کردم آدمهای خوبی هستند. از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه ام را نوازش می داد، در حالی که من او را در دنیا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم. شاید هم غیبت دیگران او را از چشمم انداخته بود و یا ...
تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنها را همراهی می کردم.
در حالی که بسیاری از تشییع کنندگان زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله و ... مشغول بود، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! پس شما کی از خواب غفلت برخواهید خواست؟ سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و ... می کنید؟! چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می بودید. به آن روزی که از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شما را نیز چنگ خواهد افکند.
دستتان اززمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من، مهلت بطلبید، اجازه بازگشت نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید که ای کاش لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان، می اندیشیدم.
دوستان من! من هم دعاتان می کنم که دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آبادتر. اما شما را به خدا، از خواب غفلت برخیزید و لحظه ای سر در گریبان تفکر فرو برید. اگر به فکر من نیستید، لااقل به فکر آخرت خود باشید. به فکر آن روزی که به من ملحق خواهید شد