داستان ارواح- قسمت چهارم- قبرستان
 

قسمت چهارم

قبرستان

جمعیت تشییع کننده به قبرستان رسیدند. با ظاهر شدن قبرستان، غم عالم بر دلم نشست. جمعیت از کنار قبرهای متعدد گذشتند تا اینکه از دور سیاه چالی آشکار شد. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت.

هنوز به قبرم مسافتی باقی بود که جنازه ام را روی زمین نهادند. اندکی قلبم آرام گرفت پس از اندکی تامل تابوت را بلند کرده و پس از طی مسافتی کوتاه بار دیگر بر زمین نهادند. یکبار دیگر جنازه را بلند کرده و این بار نزدیک قبر فرود آوردند. نگاهی به درون قبر انداختم. دوباره وحشت مرا فرا گرفت.

چند نفر جنازه ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند (وسائل ابواب دفن/ ب6 ج2 حدیث آخر) که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان بر زمین افتادم (نفس الرحمان فی فضایل سلمان/ ب16) در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر، جاسازی می کردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و نگاهی به مردم داشتم.

در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا با اسم صدا زد. خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود. (منظور از تلقین، مطالبی است مستحب که در قبر، خطاب به میت گفته می شود. این مطالب دعا گونه، در رساله ها و مفاتیح الجنان آورده شده است.)

هر چه می گفت، می شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می کردم. چقدر خوب، آرام و زیبا تلفظ می کرد. چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند. از اینکه جسدم را زندانی خاک می ساختند سخت ناراحت بودم.

با خود اندیشیدم: بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم. اما بواسطه شدت علاقه ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم. (روضات الجنات/ ج2 ص90) در یک چشم برهم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند.

قبرستان

ادامه دارد...