داستان ارواح- قسمت پنجم- زمان تنهایی

قسمت پنجم

زمان تنهایی

 

دل به انبوه جمعیتی که برای خاکسپاری بدنم آمده بودند خوش کرده بودم و از حضور آنها و تلاوت قرآن و ذکر صلوات هایشان لذت می بردم. اندک اندک جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند. اما... چندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند. اصلا باورم نمی شد. شاید شما هم باورتان نشود که در آن لحظات بر من چه گذشت. تصور نمی کردم تا این اندازه نامهربان باشند. پسرانم، دختران و همسرم را می گویم و همچنین دوستان زندگیم را، با اینکه هیچگاه مهر و محبتم را از آنها دریغ نکرده بودم، اما آنها چه زود مرا تنها رها کردند و رفتند!

دلم می خواست برسرشان فریاد بزنم: کجا می روید؟ با من بمانید. مرا تنها نگذارید... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم می گفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن، و بسازید برای خراب شدن (بحارالانوار/ج6 ب4) اما دریغ و افسوس که آنها در وادی دیگری بسر می بردند و از شنیدن این ندای بیدارگر محروم بودند.

همینکه فهمیدم جمعیت در حال خارج شدن از قبرستان است، فریاد زدم: بروید... اما بدانید که شما، چه باورتان بشود و چه نشود. چه بخواهید و چه نخواهید. روزی اسیر خاک خواهید شد. پس بدانید و آگاه باشید که:« به خدا قسم اجل با تاخیر نمی افتد

پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم آنچه برایم باقی مانده است، قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز. ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. با خود اندیشیدم که هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هر چه اضطراب است در دنیا، گوئیا در قلب من ریخته اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می توانست بدن انسان خاکی را منهدم کند.

از آن همه فشار روحی، گریه ام گرفت و ساعتها اشک ریختم.

به فکر اعمال خویش افتادم. آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش، من هم با مردمی که بر سر قبر من گرد آمده بودند، بر می گشتم، تا تمام عمر خویش را به عبادت و شب زنده داری و اعمال نیک سپری می کردم و آنچه را که در سالهای آخر عمرم، از مال و منال ذخیره کرده بودم، بیت مستمندان تقسیم می کردم. کاش... و ای کاش. (سوره های منافقین، آیه10 و مومنون، آیات 99 و 100- نفس الرحمن)

ادامه دارد...