همچنان حرکت خود را در دل یک دشت بی انتها ادامه می دادیم؛ در حالی که گرمای طاقت فرسای آسمان برای لحظه ای قطع نمی شد. خستگیِ راه امانم را بریده بود، دیگر برایم توان نمانده بود.
در این هنگام صدایی را از دور شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند. تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند. از تعجب ایستادم و لحظاتی به مسیر غبار برخاسته، نگاه کردم. با تکانی که نیک به من داد به خود آمدم، خواستم سوال کنم اما پیش دستی کرد و گفت: خودم دیدم. گفتم: اینها چه کسانی بودند؟!
گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند.
با شگفتی تکرار کردم: شهیدان ؟!!! گفت: آری، شهیدان. گفتم: مقصدشان کجاست؟ گفت: وادی السلام. با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم و پرسیدم: وادی السلام ؟! گفت: آری. گفتم: ما مدت هاست که این مسافت طولانی و پررنج و محنت را بر خود هموار کرده ایم، تا روزی به وادی السلام برسیم؛ آنگاه تو می گویی، آنان با اینچنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند؟ مگر میان ما و آنان چه تفاوت است؟ نیک در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود، گفت:
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است
سپس ادامه داد: تو در دنیا افتان و خیزان خدا را عبادت می کردی و حالا نیز بایستی با سختی راه را طی کنی. تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطره ای که از خونشان بر زمین می نشیند، تمام گناهانشان را از میان بر می دارد.