داستان ارواح- قسمت بیست و دوم- عذاب یکی از بزرگان برزخ

قسمت بیست و دوم

عذاب یکی از بزرگان برزخ

درهمین میان و در لا به لای فریادهای اهل عذاب صدای ناله ای را شنیدم که به ما نزریک می شد. پس از لحظه ای صدا واضح تر شد. و شنیدم که صاحب صدا با ناله ای جگر خراش از تشنگی شکایت می کرد. با وحشت رو به نیک کردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است؟ نیک نگاه مهربانانه اش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای کوه بنگر و آرامشت را حفظ کن، وقتی به اوج قله نگریستم، شخصی را دیدم که در گردنش قل و زنجیر آویخته اند و دو مرد زشت رو و قوی هیکل سر زنجیر را به دست گرفته اند. آن شخص در حالیکه مرتب از تشنگی می نالید به این سو و آن سو نگاه می کرد.

پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حرکت کرد؛ من از ترس خودم را به نیک رساندم و آهسته پرسیدم: این شخص کیست؟ نیک گفت: صاحب ناله یکی از سرشناسان برهوت است که در دشت عذاب معذب است. آن شخص همانطور که به ما نزدیک می شد دست هایش را مانند گدایی به سمت ما دراز کرده بود و طلب آب می کرد. وقتی به چند قدمی نیک رسید، مامورانش با کشیدن زنجیر از نزدیک شدن او به ما جلوگیری کردند، او در حالی که اشک می ریخت با التماس از نیک درخواست یک قطره آب کرد، اما نیک امتناع ورزید. او همچنان التماس می کرد (بر اساس چند حدیث از بحارالانوار/ ج6 ب8)، نیک از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیک محرومی؟ سر به زیر افکند و گفت: چه دوستی، چه نیکی، دوست من گناه من است که در همان لحظات اول مرا به دست این ماموران عذاب سپرد و رفت. حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذاب آور رنج ببرم و در قل و زنجیر محبوس باشم.

نیک با کنایه گفت: پس دعا کن هر چه زودتر روز قیامت بر پا شود تا از این عذاب رهایی یابی. او به ناگاه سر بلند کرد و با تمام قوی فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگزنمی خواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندک برزخ ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم که... (بحارالانوار/ ج6 ب8 ص270) او از حال رفت. اما ماموران با گرزهای آتشینی که همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیکه صدای شتری می داد که داغ شده باشد، شروع به جست و خیز کرد. آتش از پیکرش زبانه می کشید و صدایش زمین را می لرزاند. (بر اساس برداشت کوتاهی از چند حکایت در معادشناسی طهرانی)

ماموران او را با همان حال کشان کشان به وادی عذاب برگرداندند. هر چند از گرفتاری چنین افرادی خوشحال بودم اما احساس می کردم بدنم به شدت می لرزد. نیک به آرامی دست به شانه ام نهاد و گفت: مهم نیست، او لایق چنین عذابی است، گام بردار که راه بسی طولانی است و گردباد سیاه تو را به مکان خطرناک و وحشت آوری پرتاب کرده است، اگر چند قدم دیگر بالا بروی دشتی را مشاهده خواهی کرد که کوره هایی از آتش در آن می جوشد و آسمانش شعله های سوزان بر زمین می پراکند، اهالی آن از حرکت بازایستاده و بایستی تا قیامت این عذاب را همچنان تحمل کنند، امثال آن شخص بسیارند و بی شک تو از دیدن وضع آنها دچار ترس و اضطراب خواهی شد، پس همان بهتر که از سمت بالا حرکت نکنیم. گفتم: هرچند میدانم این چنین است اما عبرت آموز بود اگر می شد به آنها نیم نگاهی بیفکنم. نیک در جوابم گفت: همانطور که گفتم: اینجا بسیار وحشتناک است، بعضی از عذاب های قیامت بزرگ، در اینجا به صورت ضعیف و خفیف به نااهلان می رسد که تحمل دیدن این مقدار را هم نداری. اگر کمی صبر کنی به قسمتی از برهوت خواهیم رسید که در آنجا بسیاری از گناه کاران ادامه راه برایشان مشکل و دچار عذاب و سرگردانی شده اند هرچند امید می رود که روزی نجات یابند، آنجا می توانی بعضی از اهل عذاب را مشاهده کنی. پذیرفتم و در دامنه کوه به حرکت خود ادامه دادیم.

ادامه دارد ...