شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت سی ام- داغ کردن

قسمت سی ام

داغ کردن

مسیر جاده ما را به بالای تپه کشاند. از آن بالا متوجه آن سوی تپه شدم. تعدادی از ماموران را دیدم که روی جاده ایستاده و چند نفر را متوقف کرده بودند. در کنار ماموران شعله هایی از آتش زبانه می کشید. من از ترس و وحشت خودم را به نیک رساندم و مانع از حرکت او شدم.

نیک مهربانانه دستی به سرم کشید و گفت: نترس، با تو کاری ندارند. اینها در کمین افراد خاصی هستند. در همین لحظه صدای جیغ و فریاد بلند شد. وقتی نگاه کردم متوجه شدم که یک نفر ایستاده است و از پیشانی اش دود و آتش بلند است. وقتی خوب دقت کردم دیدم سکه گداخته شده ای به پیشانی اش چسبیده است. در همین حال ماموران سکه گداخته شده دیگری را از روی آتش برداشته و بر پهلوی چسباندند. ابن بار صدای ناله و فریادش دشت را پر کرد.

با حیرت به نیک نگاه کردم؛ نیک هم نگاهی به من کرد و گفت: سزای او همین است؛ این سکه هایی است که در دنیا انبار کرده بود و با وجود محرومان و مستضعفان بی شمار در اطرافش، دست رد بر سینه آنها زده بود (سوره تویه/ آیه35) و حق آنها را اداء نمی نمود. نیک این را گفت و به طرف پایین تپه حرکت کرد. من هم با ترس و دلهره پشت سر او به راه افتادم.

هنگامی که به نزدیکی ماموران قدرتمند رسیدیم ترس و اضطرابم چند برابر شده بود؛ اما وقتی راه برای عبور ما باز کردند و ما بدون هیچ خطری از میان آنها عبور کردیم، آرام شدم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و نهم- جاده های انحرافی

قسمت بیست و نهم

جاده های انحرافی

سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم. چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت: ببین دوست من، از این پس پیمودن مسیر با خطرات بیشتری همراه است؛ پس از آنکه نیم نگاهی به مسیر پیش رو افکند ادامه داد: هر کس که به نحوی در دنیا دچار انحرافی گشته در اینجا نیز گرفتار می شود. آنگاه به جاده روبرو اشاره کرد و گفت: این راه مستقیما به وادی السلام می رسد. اما باید مواظب بود که خطرات بسیاری در پیش است. چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است. (نهج البلاغه/ خطبه های 15و16و222) زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...

آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم و به راهی که در پیش داشتیم گام نهاد. همه کسانی که غارها را پشت سر گذاشته بودند به این جاده می آمدند تا راهی وادی السلام شوند. مردم با نیک های کوچک و بزرگ خود و با سرعت های متفاوت جاده را می پیمودند.

پس از مدتی راهپیمایی به یک دو راهی رسیدیم. نیک بدون اینکه توقف کند به جاده سمت چپ اشاره کرد و گفت: این جاده حسادت و سرکشی است. هر کس وارد این راه شود سر از جاده شرک در می آورد که نهایت به وادی عذاب منتهی می شود. در هیمن حال شخصی را دیدیم که قدم به آن جاده نهاد. همانطور که می رفتیم لحظاتی به او خیره شدم، برایش ناراحت شدم که پس از این همه راه و سختی چگونه مسیر انحرافی را برگزید، از صمیم دل آرزو می کردم که قبل از رسیدن به جاده شرک از انتخاب آن راه پشیمان شود و برگردد.

هنوز این خاطره از ذهنم محو نگشته بود که در مسیر راه با صحنه دیگری مواجه شدم. شخصی را دیدم که با قیافه کوچک در کنار جاده ترسان و لرزان در حالی که عابران پا بر سرش می گذاشتند، حرکت می کرد. نیک گفت: افرادی که در دنیا متکبر و خود خواه بودند در اینجا قیافه هایشان کوچک می شود تا مردم آنها را لگد مال کنند. (بحارالانوار/ ج7ص213) وقتی که تکبر این گونه افراد را در دنیا به یاد آوردم به شدت عصبانی شدم و با لگد او را نقش بر زمین کردم.

هنوز از آن شخص متکبر فاصله زیادی نگرفته بودیم که به یک سه راهی رسیدیم. نیک برای راهنمایی من ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه ده و به جاده سمت راست و چپ توجه نکن زیرا جاده سمت راست مخصوص سخن چینان و کسانی است که با نیش زبان خود مردم را آزار می دادند. آنگاه ادامه داد: در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که عابران را می گزند. در همین حال شخصی گام بر آن جاده نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ ظاهر شده و خود را به او رساندند و پس از فرو کردن نیش های خود، آن شخص را در حالیکه روی زمین افتاده بود و فریاد می کشید رها کردند (بحارالانوار/ ج7ص213) به خاطر دلخراش بودن صحنه سرم را به سمت چپ برگرداندم اما ازدیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب به زمین می خورد، تعجب کردم. (سوره بقره/ آیه 275) چیزی نگذشت که به خاطر نداشتن تعادل، به طرف جاده سمت چپ کشیده شد و در آن مسیر افتان و خیزان به حرکت خود ادامه داد.

از نیک پرسیدم: او به کدام جاده گام نهاد؟ گفت: این جاده ربا خواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و هشتم- سرعت عبور

قسمت بیست و هشتم

سرعت عبور

مقداری که جلوتر رفتیم چندین نور ضعیف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد. حدس زدم گروهی همانند ما در پرتو نور ایمانشان در حرکتند. چیزی نگذشت که به شخصی رسیدیم که در پرتو نوری از نورهای ضعیف، آهسته، قدم برمی داشت. سلام کردم و جویای حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اینکه مدت هاست در این غار راه می پیمایم، ولی هنوز در ابتدای راهم. گفتم: اینها به سبب ضعف ایمان توست! او نیز حرفم را تایید کرد و در حالیکه همچنان آهسته ره می پیمود، آهی از سینه برکشید و گفت: افسوس... افسوس... افسوس. هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بودیم که فریادش بلند شد، خواستم برگردم اما نیک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ایمانش بسیار ضعیف بود در یکی از چاله ها فرو غلطید.

گفتم: آخر چه می شود؟ نیک ایستاد و گفت: هیچ نیکش او را نجات خواهد داد اما بسیار دیر به مقصد خواهد رسید. وقتی حرف نیک به اینجا رسید در یک لحظه چنان نوری بدرخشید که چشمانمان را به خود خیره کرد. وقتی آن نور تابنده ناپدید شد با تعجب بسیار از نیک پرسیدم: چه بود؟ چه اتفاقی افتاد؟ نیک آهی کشید و گفت: یکی از علمای دین بود که در پرتو نور ایمانش با سرعت زیاد این مسیر تاریک را پیمود. من نیز از حسرت آهی برکشیدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتی داشت. در دلم غمی غریب ریشه دوانید و سر بر زانوی غم گذاشتم و شرمگینانه گفتم: از اینکه حاصل آن همه تلاش سالیان عمرم چنین نوری است افسوس می خورم. (میزان الحکمت/ ج2ص105 و ج10ص132 - المیزان ج20)

از درون خویش فریاد برکشیدم: خدایا ای آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا دریاب و نورم را قوی ترگردان (سوره تحریم/ آیه8) تا از این مسیر دشوار بسی آسانتر عبور کنم.

مدتی در این حال گریستم تا اینکه احساس کردم غار روشن تر شده است، وقتی سر از زانو برداشتم نیک را نورانی تو از قبل دیدم. از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسیدم: چقدر نوانی شدی؟ گفت: خداوند از منبع رحمت رحمانی خویش مقداری نور ایمان نه تو افزود که بی شک اجابت دعاهای دنیایی توست (کنزالعمال/ خ3129) که بارها رحمت الهی را برای سفر آخرت درخواست کرده بودی. آنگاه ادامه داد، برای عبور از این برهوت پر خطر، هیچ کس نمی تواند تنها به عمل نیک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد. (میران الحکمت/ ج7)

بسیار مسرور شدم و خداوند را به خاطر لطف و رحمت بی پایانش سپاس گفتم.

حالا با سرعت و اطمینان بیشتری در حرکت بودم عده ای را پشت سر گذاشتم چند نفر هم از گرد راه رسیده و از ما سبقت گرفتند.

با آن که خسته بودم اما به عشق وادی السلام سر از پا نمی شناختم به نیک گفتم: چقدر گذرگاه این غار طولانی است؟! نیک همانطور که با سرعت گام برمی داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت می کردی مسیر کوتاهتری نسیب می شد. اکنون نیز چندان مهم نیست، اندکی تحمل کن، چندی نمی گذرد که این مسیر نیز به پایان می رسد.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و هفتم- نزاع مجرمان

قسمت بیست و هفتم

نزاع مجرمان

حرف هایم که تمام شد خودم را به نیک نزدیک کردم و گفتم: زود برویم تا دوباره وبال گردنمان نشده اند. نیک گفت: اگر تمایل داری مشاجره و نزاعشان را با یکدیگر بشنوی، پس خوب دقت کن وقتی گوش سپردم صدای آنها را در دل تاریکی شنیدم که چند تن از آنها خطاب به گروهی دیگر می گفتند: اگر شما نبودید ما مومن می شدیم و حالا از نور و روشنایی ایمان برخوردار بودیم. آنها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را برای شما بستیم؟ (سوره حدید/ آیه14) می خواستید ایمان بیاورید.

پس از لحظه ای سکوت یکی از آنها خشمگینانه فریاد کشید اصلا همه اش تقصیر فلانی یود همه این بدبختی های ما از آنجا شروع شد که به سخن این شخص گوش فرا دادیم و اطاعت او کردیم.

آن شخص نیز پاسخ داد: می خواستید از من پیروی کورکورانه نکنید. صدای فریاد دیگر از میان برخاست که: اکنون در عوض آن اطاعت و پیروی که از تو در دنیا کردیم بیا و ما را از گرفتاری نجات بده.

ناگهان صدای رهبرشان بلند شدکه می گفت: مگر نمی بینید من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟ (سوره غافر/ آیه 48) وقتی حرف رهبرشان به اینجا رسید، پیروانش مایوسانه لب به نفرین گشودند و گفتند: خدایا ما گناهی نداریم زیرا در دنیا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن. (سوره احزاب/ آیه 67و68)

هنوز مشاجره مجرمان به پایان نرسیده بود که نیک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوایشان پایانی ندارد. آنها در جهنم نیز همیشه با یکدیگر نزاع خواهند داشت. پس از برداشتن چند قدم ناگهان صدای دلخراشی به گوش رسید، علت را از نیک جویا شدم، گفت: صدای یکی از مجرمان بود که سرانجام در یکی از چاه های عمیق سقوط کرد.

از اینکه چنین عذاب هایی به من نمی رسید خوشحال بودم و همین مایه اطمینان بیشتر من به ادامه راه می شد.

ادامه دارد ...