شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت بیست و ششم- التماس کنندگان

قسمت بیست و ششم

التماس کنندگان

هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که در دل تاریکی ضجه و فریادهایی به گوشم رسید. وقتی دقت کردم صدای چند نفری را شنیدم که التماس کنان از ما می خواستند که نور ایمان را به طرف آنها هم بگیریم تا در پرتو نور ما حرکت کنند. (سوره حدید/ آیه13) نیک همانطور که جلو می رفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، اینها باقی مانده منافقین و کافران هستند که تا اینجا پیش آمده اند اما دریغ از یک نور ضعیف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند و سرانجام نیز در یکی از همین چاه های وحشتناک غار سقوط خواهند کرد. چون با اصرار آنها روبرو شدیم نیک ایستاد و خطاب به آنها گفت: اگر محتاج نور ایمانید برگردید به دنیا و از آنجا بیاورید. یکی از آن میان رو به من کرد و گفت: هان ای بنده خدا! مگر ما با هم در یک دین نبودیم، مگر ما و شما روزه نمی گرفتیم و نماز نمی خواندیم؟ چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سرای جواب می دهید که می دانی امکانش نیست؟! در حالی که از خشم دندان هایم را به هم می ساییدم، پاسخ دادم: بله با ما بودید اما برای ریشه کن کردن دین ما و نه یاری آن، همواره برای ضربه زدن به دین و آیین اسلام در کمین نشسته بودید و اکنون دریافتید که از فریب خوردگان بوده اید. (سوره حدید/ آیه14)

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و پنجم- نور ایمان

قسمت بیست و پنجم

نور ایمان

رشته کوهی که در دامنه آن حرکت می کردیم سربر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم می شد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود. احساس کردم گرفتاری تازه ای برایمان پیش آمده است. با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهرا به بن بست برخوردیم، راه عبورمان بسته است، نیک همانطور که می رفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمت هایی از این کوه غارهای کوتاه ویا درازی وجود دارد که باید از یکی از آنها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری. با تعجب پرسیدم: قدرت ایمان؟! گفت: آری. گفتم: چگونه؟ گفت: بدان که در روز قیامت، هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند می شود و در اینجا ذره ای از سنجش قدرت ایمان رخ می دهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.

از جواب فهمیدم که باید خاموش باشم.

چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی بیش از حد آن به وحشت افتادم. پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم راه رفتن در این تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است. براستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟ نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربه ای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودی ها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیف تر نیز می شود.

از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟ نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان می باشد. (سوره حدید/ آیه19) چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن می کرد.

با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودال های عمیقی می رسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم می توانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم. (سوره حدید/ آیه13و29)

ادامه دارد ...

داستان ارواح-قسمت بیست و چهارم- در بند گناه

قسمت بیست و چهارم

در بند گناه

ادامه راه بسی دشوار بود اما هر طور بود به کمک نیک پیش می رفتم. یک لحظه نگاهم به پایین کوه افتاد، بهت زده شدم و ایستادم. هیکل سیاه و بزرگی را دیدم که شخصی را دست و پا بسته و بی اعتنا به ناله و فغان او بر دوش گرفته و به بالای کوه حمل می کرد. فهمیدم آن هیکل زشت، گناه آن شخص است. نیک را دیدم که او هم همچو من به نظاره ایستاده، هنوز هیکل سیاه به ما نزدیک نشده بود که سرو کله ماموران عذاب زنجیر به دست از پشت کوه پیدا شد، گویا از آمدن آن شخص باخبر بودند. گناه وقتی به ماموران رسید آن شخص بیچاره را رها کرد و قهقهه زنان از همان راه برگشت. ماموران بلافاصله پاهای او را به زنجیر کشیدند و در حالیکه بدنش به سنگلاخ ها کشیده می شد او را کشان کشان وارد دشت عذاب کردند. (فهرست غرر/ ص425)

پس از آن نیک نزدیک آمد و گفت: این است سرنوشت کافران، و با دست مهربانانه بر پشتم زد و گفت شتاب کن که راه بسی سخت و طولانی است.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و سوم- ذوب شدن گناه

قسمت بیست و سوم

ذوب شدن گناه

همان طور که مسیر را می پیمودیم، جریان ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم. نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته سختی هایی که در دنیا دیدی و صبرکردی (سوره شورا/ آیه 30 و میزان الحکم/ ج3 ص246 و 254) و زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست. (سوره شورا/ آیه 30)

هر چند یادآوری بلاها و سختی های دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم.

راه بسیاری را پیموده بودیم. هر چند در این مسیر هرگز جرات نگاه کردن به آن طرف کوه را نداشتم اما ناله و فریاد اهالی دشت عذاب یک لحظه مرا آرام نمی گذاشت.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت بیست و دوم- عذاب یکی از بزرگان برزخ

قسمت بیست و دوم

عذاب یکی از بزرگان برزخ

درهمین میان و در لا به لای فریادهای اهل عذاب صدای ناله ای را شنیدم که به ما نزریک می شد. پس از لحظه ای صدا واضح تر شد. و شنیدم که صاحب صدا با ناله ای جگر خراش از تشنگی شکایت می کرد. با وحشت رو به نیک کردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است؟ نیک نگاه مهربانانه اش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای کوه بنگر و آرامشت را حفظ کن، وقتی به اوج قله نگریستم، شخصی را دیدم که در گردنش قل و زنجیر آویخته اند و دو مرد زشت رو و قوی هیکل سر زنجیر را به دست گرفته اند. آن شخص در حالیکه مرتب از تشنگی می نالید به این سو و آن سو نگاه می کرد.

پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حرکت کرد؛ من از ترس خودم را به نیک رساندم و آهسته پرسیدم: این شخص کیست؟ نیک گفت: صاحب ناله یکی از سرشناسان برهوت است که در دشت عذاب معذب است. آن شخص همانطور که به ما نزدیک می شد دست هایش را مانند گدایی به سمت ما دراز کرده بود و طلب آب می کرد. وقتی به چند قدمی نیک رسید، مامورانش با کشیدن زنجیر از نزدیک شدن او به ما جلوگیری کردند، او در حالی که اشک می ریخت با التماس از نیک درخواست یک قطره آب کرد، اما نیک امتناع ورزید. او همچنان التماس می کرد (بر اساس چند حدیث از بحارالانوار/ ج6 ب8)، نیک از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیک محرومی؟ سر به زیر افکند و گفت: چه دوستی، چه نیکی، دوست من گناه من است که در همان لحظات اول مرا به دست این ماموران عذاب سپرد و رفت. حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذاب آور رنج ببرم و در قل و زنجیر محبوس باشم.

نیک با کنایه گفت: پس دعا کن هر چه زودتر روز قیامت بر پا شود تا از این عذاب رهایی یابی. او به ناگاه سر بلند کرد و با تمام قوی فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگزنمی خواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندک برزخ ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم که... (بحارالانوار/ ج6 ب8 ص270) او از حال رفت. اما ماموران با گرزهای آتشینی که همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیکه صدای شتری می داد که داغ شده باشد، شروع به جست و خیز کرد. آتش از پیکرش زبانه می کشید و صدایش زمین را می لرزاند. (بر اساس برداشت کوتاهی از چند حکایت در معادشناسی طهرانی)

ماموران او را با همان حال کشان کشان به وادی عذاب برگرداندند. هر چند از گرفتاری چنین افرادی خوشحال بودم اما احساس می کردم بدنم به شدت می لرزد. نیک به آرامی دست به شانه ام نهاد و گفت: مهم نیست، او لایق چنین عذابی است، گام بردار که راه بسی طولانی است و گردباد سیاه تو را به مکان خطرناک و وحشت آوری پرتاب کرده است، اگر چند قدم دیگر بالا بروی دشتی را مشاهده خواهی کرد که کوره هایی از آتش در آن می جوشد و آسمانش شعله های سوزان بر زمین می پراکند، اهالی آن از حرکت بازایستاده و بایستی تا قیامت این عذاب را همچنان تحمل کنند، امثال آن شخص بسیارند و بی شک تو از دیدن وضع آنها دچار ترس و اضطراب خواهی شد، پس همان بهتر که از سمت بالا حرکت نکنیم. گفتم: هرچند میدانم این چنین است اما عبرت آموز بود اگر می شد به آنها نیم نگاهی بیفکنم. نیک در جوابم گفت: همانطور که گفتم: اینجا بسیار وحشتناک است، بعضی از عذاب های قیامت بزرگ، در اینجا به صورت ضعیف و خفیف به نااهلان می رسد که تحمل دیدن این مقدار را هم نداری. اگر کمی صبر کنی به قسمتی از برهوت خواهیم رسید که در آنجا بسیاری از گناه کاران ادامه راه برایشان مشکل و دچار عذاب و سرگردانی شده اند هرچند امید می رود که روزی نجات یابند، آنجا می توانی بعضی از اهل عذاب را مشاهده کنی. پذیرفتم و در دامنه کوه به حرکت خود ادامه دادیم.

ادامه دارد ...