شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت هفتم- سوال قبر

قسمت هفتم

سوال قبر

 

هنوز مدتی زیادی ازرفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید.

صدا، نزدیک و نزدیکتر می شد و ترس و وحشت من بیشتر. تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمانم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکر اند.

در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی برکشید که اگر اهل دنیا می شنیدند، می مردند.

فکر کردم دیگر کارم تمام است. لحظه ای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند. پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟... از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود (نفس الرحمن فی فضائل سلمان ب16) و عقلم از کار افتاده بود. هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم، آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد. چه می توانستم بکنم؟! سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.

درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده می دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین (ع) شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا وای شایسته ترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما بدور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید...

و این بار آنها با صدای بلندتری سوالشان را تکرار کردند.

چیزی نگذشت که قبرم روشن شد. نکیر و منکر مهربان شدند. دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد، با صدای بلند و پر جرات جواب دادم: پروردگارم خدای متعال (الله)، پیامبرم حضرت محمد (ع)، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبله ام کعبه و ... می باشد. دلم می خواست یکبار دیگر بپرسند تا اینکه محکمتر جواب دهم.

نکیر و منکر در حالی که راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی دادی، جایگاهت اینجا بود. سپس با بستن آن در، در دیگر از بالای سرم باز کردند که نشانی از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند. با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم. (نفس الرحمن فی فضائل سلمان ب16)

از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.

سوال قبر

ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
اشکمهرکوچولو سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 00:10 http://www.ashkmehr.blogsky.com

سلام٬ امیدوارم خوب باشیم ٬ ممنون که پیشم اومدین ٬ من هنوز مطلبتون رو نخوندم ... گفتم اول نظر بدم بعد بشینم بخونم ! در پناه آسمان ... bye bye honey

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد