شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت سی و چهارم- مژده شفاعت

قسمت سی و چهارم

مژده شفاعت

(تذکر این نکته ضروری است که اساس شفاعت مخصوص قیامت می باشد. اما به خاطر محتوای تربیتی آن و مجال داستانی، ناگزیر شدیم آنرا در این مجموعه و در این قسمت (برزخ) تحت عنوان مژده شفاعت به رشته حکایت در آوردیم. تا جلوه کوچکی را از آن مسئله مهم اعتقادی به نمایش در آورده باشیم. بدیهی است که آیات و روایت این بخش مربوط به بحث شفاعت در قیامت می باشد زیرا به روایتی که به اثبات شفاعت در برزخ پرداخته باشد برخورد نکردیم. هر چند به اعتقاد گروهی و در یک دید کلی شفاعت می تواند در دنیا و برزخ نیز وجود داشته باشد.)

گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به واسطه شور و هیجان جنگ و شادی بعد از آن درد زخمهایم را متوجه نمی شدم. بیم آن داشتم که مبادا این زخمها مرا از ادامه راه باز دارد. هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که روی زمین نشستم و از نیک خواستم که بایستد تا کمی استراحت کنم. نیک به طرف برگشت و گفت: وقت کم است، هر طور شده باید حرکت کنیم. گفتم: نمی توانم، مگر نمی بینی؟ نیک که مانند همیشه برایم دلسوزی می کرد جلو آمد و گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود، که در آن صورت زره تقوی آن ضربه را مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع می کرد. نگاهی به سپر انداختم. آنگاه در حالیکه درد امانم را بریده بود با بی حالی گفتم: تعجب می کنم که چرا سپری با این ضخامت نتوانست در مقابل آن ضربه استقامت ورزد. نیک بلافاصله جواب داد: یک سال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی، بقیه روزهایی هم که می گرفتی گاهی با صفتهای ناپسند اثر آنها را کم می کردی.

حسرت و پشیمانی و خجلت، وجودم را پر کرد. نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی، امید هست که شفا یابی و براحتی راه را ادامه دهی. نام شفاعت خیلی برایم آشنا و در دنیا همیشه مایه امیدواری من بود. به همین خاطر با عجله پرسیدم: این وادی کجاست؟ نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست. بعد ادامه داد: البته شفاعت مربوط به قیامت کبراست، اما در اینجا می توانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه، اگر مژده شفاعت برایت آوردند، جان تازه ای خواهی گرفت و براحتی می توانی بقیه راه را بپیمایی.

در حالیکه دست خود را برگردن نیک آویخته بودم با سختی فراوان به راه خویش ادامه دادیم.

همانطور که می رفتیم به نیک گفتم: اگر می توانستم به دنیا برگردم اولین پیغامی که به اهل دنیا می دادم این بود که "تقوا بهترین توشه برای سفر آخرت است" (میزان الحکمت/ ج9 ص253) نیک سری تکان داد و گفت: البته که اینطور است و بعد سکوت کرد. دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را آزار می داد. از نیک خواستم کمکم کند. او نیز مرا بر دوش خود نهاد و به راه افتاد. در همان حال به نیک گفتم: نمی شود تا وادی السلام مرا بر کول خود نهاده و به آنجا برسانی؟ گفت: هر کسی که گناهش بر او ضربه یی وارد کرده باشد و زخم گناه بر بدنش نشسته باشد اجازه ورود به وادی السلام را ندارد. دریافتم که چاره برای من فقط دریافت مژده شفاعت است.

با امید فراوان، قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک می شدیم. گاهی نیز از اینکه مبادا مژده شفاعت برایم نیاید بدنم می لرزید. در این حالت این نیک بود که مرا دلداری می داد.

کم کم هوا بهتر و لطیف تر می شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه نازکی به چشم می خورد و من برای رسیدن به وادی شفاعت هر گونه درد و رنجی را تحمل می کردم.

سرانجام به تپه ای رسیدیم که مسیرمان از آن می گذشت. نیک ایستاد و گفت: آنسوی این بلندی، وادی پر خیر و برکت شفاعت است. وقتی بالا رسیدیم نسیمی آرامش بخش وزیدن گرفت. نیک مرا روی زمین نهاد و گفت: ما همین جا در انتظار مژده شفاعت می نشینیم. اگر مورد شفاعت کسی و یا از همه مهمتر مورد شفاعت چهارده معصوم واقع شوی، با دوای شفاعت جراحت تو بهبود خواهد یافت. بسیار خوشحال شدم زیرا می دانستم که پیرو آیینی بودم که رهبرانش، خود بهترین شفیع برای ما هستند.

سوالی به خاطرم رسید که مرا نگران کرد به همین جهت از نیک پرسیدم: و اگر نیاورند؟ نیک که گویا انتظار چنین سوالی را نداشت، سرش را به زیر افکند. این بار با ترس و دلهره بیشتر پرسیدم: اگر دوای شفاعت را نیاوردند چه؟ نیک همانطور که سرش پایین بود گفت: بیچاره و بدبخت خواهی شد.

اضطراب و وحشت به سراغم آمد و بی اختیار به گریه افتادم. نیک که همیشه یار مهربان و غمخوار من بود، کنارم آمد و گفت: گریه نکن، ما که این همه راه آمده ایم، بقیه راه را هم به لطف آنها که نزد که خدا آبرو دارند، خواهیم پیمود. لطف آنها بیشتر از آنست که ما را با این وضع رها کنند و... سخنان نیک با سلام آشنایی قطع شد. هر دو صورتمان را به طرف صاحب صدا چرخاندیم، همان فرشته رحمت بود که اینبار با داروی شفاعت برای نجات من آمده بود. فرشته در حالیکه دارو را به نیک می داد گفت: این هدیه ای است به عنوان مژده شفاعت از خاندان رسالت (میزان الحکمت/ ج5 ص120) و آنگاه بال زنان از آنجا دور شد. دنیایی از شادی وجودم را فرا گرفت و با چشمان اشکبارم، آن فرشته را بدرقه کردم.

وقتی نیک دارو را بر زخمهایم نهاد احساس کردم همه دردها و ناتوانیهایی که بر وجودم نشسته بود برطرف شده است و بلافاصله روی پا ایستادم. این بار اشک شوق چشمانم را فرا گرفت و با صدای بلند فریاد زدم: درود بر محمد و اهل بیت پاک او همان ها که در برابر محبت، شفاعت می کنند. و خدا شفاعت آنها را در روز قیامت هرگز رد نخواهد کرد. (بحارالانوار/ ج3 ص301)

صدایم چنان رسا بود که به گوش عده ای از اهالی وادی شفاعت رسید. آنها با عجله و شتاب خود را به من رساندند و نفس زنان گفتند: چه شده؟ فریاد شادی از تو شنیدیم. تنها شفاعت شدگان چنین صدایی سر می دهند. با خوشحالی تمام جواب دادم: بله، بله، من نیز مژده شفاعت اهل بیت محمد (ص) را دریافت نمودم. وقتی علت شفاعت خواهی مرا پرسیدند، گفتم: ضرباتی از جانب گناه بر پیکرم وارد شده بود که بزرگواران مرا شفا دادند.

یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ آیا کسی هم هست که ما را شفاعت کند؟ (سوره اعراف/ آیه53) گفتم: شما برای چه شفاعت می خواهید؟ همان شخص گفت: به ما اجازه عبور نمی دهند. با تعجب پرسیدم: چرا؟! با حالت گریه گفت: ماموران می گویند: تا اینجا می توانستید پیش بیایید اما از اینجا به بعد نیاز به مژده شفاعت دارید.

در همین لحظه نیک مرا صدا کرد و از من خواست که وقتم را تلف نکنم.

در حال راهپیمایی از نیک پرسیدم: تکلیف اینها چیست؟ جواب داد: به فکر آن نباش. در اینجا هر کس به نوعی انتظار شفاعت دارد. عده ای مثل تو شفا می خواهند و گروهی مانند اینان اجازه عبور می طلبند. حتی یک مومن هم می تواند گروهی از آنها را شفاعت کند اما لیاقت شفاعت نداردند. اینطور آدمها در دنیا خدا را فراموش کرده و شفاعت را انکار می کردند. نسبت به اقامه نماز هم سستی می کردند. اما حالا که کارشان در اینجا گره خورده است، به فکر خدا و شفاعت افتاده اند. (سوره اعراف/ آیه53- میزان الحکم/ ج5 ص117)

هنوز داشتیم در وادی شفاعت قدم می زدیم. نگاهی به انسانهای محتاج کردم و به نیک گفتم: ای کاش انسانها در دنیا چنان خوب بودند که در آخرت نیازی به شفاعت کسی نداشتند.

نیک نگاهی به من کرد و گفت: نه، انیطور نیست. همه انسانها محتاج شفاعت محمد و آل او هستند. (اصول کافی/ ج2 ص598- میزان الحکمت/ ج5 ص120) گروهی برای ورود به بهشت نیاز به شفاعت دارند و عده ای هم برای درجات بالاتر بهشت دست شفاعت خواهی خود را دراز می کنند. از این سخن سخت در حیرت شدم و دیگر هیچ نگفتم.

پس از لحظه ای سکوت دوباره نیک درباره اهالی وادی شفاعت سخن گفت: برخی از آنها عذر برادران ایمانی خود را نمی پذیرفتند (میزان الحکمت/ ج6 ص112) بعضی به نیازمندان غذا و طعام نمی دادند و گروهی در دنیا همواره سرگرم کارهای باطل و لهو و لعب بودند. (سوره مدثر/ آیات39و48) چطور کسی میآید اینها را شفاعت کند مگر اینکه مدتها در عذاب الهی بمانند، شاید رحمت الهی شامل حال آنها هم بشود. (بحارالانوار/ ج8 ص362)

و سرانجام وادی شفاعت را پشت سرگذاشته با شادی و نشاط هرچه بیشتر به راه خود ادامه دادیم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و سوم- نبرد سرنوشت ساز

قسمت سی و سوم

نبرد سرنوشت ساز

گذرگاه پرخطر مرصاد را پشت سر گذاشتیم. آمدیم و آمدیم تا اینکه از دور هیکل عجیب و سیاهی در وسط جاده نمایان شد. وقتی جلوتر آمدیم به نظر آشنا رسید. وقتی نزدیکتر رفتیم، آنرا به خوبی شناختم. گناه بود، با قیافه ای کوچک و لاغرتر از قبل و با لباسی عجیب و غریب.

همدوش نیک تا چند قدمی گناه پیش رفتم. او با چهره ای خشن و بوی متعفن، شمشیری ارّه ای مانند را بر دوش گذاشته و با چشمانی غضب آلود مرا می نگریست.

نیک ایستاد و من هم پشت سر او قرار گرفتم. کم کم ترس در دلم رخنه می کرد.

نیک مهربانانه به من خیره شد و دستش را بر شانه ام نهاد و گفت: خودت را برای نبرد آماده کن!

با وجودی سراپا تعجب گفتم: جنگ؟ با چه کسی؟

نیم نگاهی به سمت گناه کردم و تکرار کردم: با گناه؟! گفت: آری با گناه.

وحشت و اضطراب در وجودم سایه افکند و عرق سردی بر پیشانیم نشست. نیک که متوجه ترس من شده بود، گفت: در این سفر و در اینجا به اولیاء خدا (سوره یوسف/ آیه62)، نه مومنین به خدا و قیامت، نه دارندگان اعمال نیک (سوره مائده/ آیه 69) و نه آنان که در دنیا از خدا ترسیده اند، هرگز نباید بترسند. (میزان الحکمت/ ج3 ص186) از سخنان نیک قوت قلب گرفتم. دیگر بار به سمت گناه خیره شدم و چون شمشیر اره ایی را در دستش نمایان دیدم، رو به نیک کردم و پرسیدم: جنگیدن با دست خالی در برابر دشمنی که در برابرم شمشیر افراشته غیر ممکن است! نیک گفت: نگران نباش. همان فرشته الهی که چندین با به کمک تو شتافت تو را مجهز خواهد کرد. آنگاه به نیک گفتم: نقش تو در این نبرد چیست؟ مکثی کرد و گفت: دشمنت را برایت معرفی و تو را آماده و تشویق خواهم کرد. آنگاه دستم را فشرد و گفت: گناه پس از آنکه از انحراف و گرفتاری تو در جاده های انحرافی و گذرگاه مرصاد ناامید شد، اینک برای آخرین بار با تمام قوا در برابر تو ایستاده؛ شاید که به گمان خویش، تو را از پای درآورد. گناه این بار لباس دنیا را بر تن و شمشیر شهوات را در دست گرفته است. مواظب دنده های شمشیر باش که هر دنده نمایانگر یکی از شهوات است و بسیار برنده و زخم زننده. اگر یکی از آن دنده ها بر بدنت فرود آید در رسیدن به مقصد دچار مشکل خواهیم شد.

گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت. بار دیگر نیک نگاهش را به بالا انداخت. من نیز به همان سمت نگاه کردم. از دور همان فرشته فریادرس را دیدم که پرواز کنان ظاهر گردید. در یک لحظه بالای سرمان قرار گرفت. سلامی کرد و آنگاه یک شمشیر، یک لباس زره مانند، یک سپر و خنجر به نیک سپرد و رفت.

گناه از دیدن این منظره کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید. با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: ابزار من بیشتر از گناه است، و بعد پرسیدم: راستی این وسایل نتیجه کدام اعمال من است؟ نیک در حالیکه شمشیر را در دستانش حرکت داد گفت: اینها بازتاب اعمالی است که دنیا انجام داده ای، مثلا این شمشیر نتیجه دعا و راز و نیازهای توست. (میزان الحکم/ ج3 ص247) سپس در حالیکه لباس را بر تن من می پوشاند ادامه داد، این هم نشانه تقوای تو در دنیاست. (نهج البلاغه/ خ191و27 میزان الحکم/ ج10 ص624) که البته ضخامت آن بستگی به درجه تقوی تو دارد.

وقتی زره را پوشیدم، شمشیر را به دستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد و گفت: این هم نتیجه روزه گرفتن هایت. (میزان الحکم/ ج5 ص427) آنگاه نیک صورتم را بوسید و در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب می بخشید گفت: اصلا نهراس. با یک ضربه او را از پا در خواهی آورد. سرم را نشانه تایید دادم و به سمت گناه حرکت کردم. گناه شمشیر را بلند کرد و فریاد زنان شروع به رجز خوانی کرد: من به نمایندگی از طرف دنیا و شیطان در مقابل تو ایستاده ام و نمی گذارم از این مسیر عبور کنی، با این شمشیر از رو به رو و پشت سر، چپ و راست به تو حمله می کنم (سوره اعراف/ آیه16) و ضرباتم را بر تو فرود خواهم آورد. آنگاه نگاهی به سمت راست خود انداخت و گفت: اگر می خواهی رهایت کنم بایستی از جاده بیرون بروی و مرا بر پشت خود حمل کنی و آنگاه با اشاره انگشتانش گفت: به مانند آن شخص. وقتی نگاه کردم شخصی را دیدم که گناه خود را بر پشتش سوار کرده بود (سوره انعام/ آیه31) و با زحمت قدم از قدم بر می داشت. دانستم که این هم یکی از حیله های گناه است که مرا در این بیابان گرفتار کند و از رسیدن به مقصد جلوگیری کند. از این رو فریاد زدم: هرگز! با تو نبرد می کنم، اما هرگز تو به ذلت با تو بودن نخواهم سپرد.

در همین لحظه بود که سایه شمشیر گناه را بر بالای سرم احساس کردم. فورا سپر را روی سرم گفتم. ضربه شمشیر چنان محکم فرود آمد که دو دندانه آن از سپر عبور کرده و سرم را آسیب رساند.

در همین حال شمشیرم را بر پهلوی شیطان فرود آوردم به طوریکه فریاد کشان از من دور شد. مشغول رسیدگی به زخم سرم بودم که فریاد نیک مرا به خود آورد: مواظب باش از پشت سرت می آید. بی درنگ به عقب برگشتم و با شمشیر ضربه او را دفع و بلافاصله ضربه ای دیگر به پهلوی دیگرش وارد کردم.

لحظاتی نبرد به این صورت ادامه داشت، چندین ضربه دیگر بر گناه وارد کردم و گناه همچنان نفس زنان از راست و چپ به من حمله می کرد. یکبار نیز ضربه ای غافلگیرانه او زره ام را پاره کرد و بدنم را زخمی کرد اما هنوز هم با تشویق های نیک، من برنده میدان بودم.

هر از گاهی صدای نیک را می شنیدم که می گفت: بهای بهشت نا بودی گناه است. (میزان الحکم/ ج2 ص139) و من از این سخنان روحیه می گرفتم.

لحظات می گذشت و گناه خسته و خسته تر می شد. تا اینکه در وسط جاده روی زمین افتاد. شدت زخم ها او را ناتوان کرده بود اما همچنان سعی داشت مانع از عبور من شود.

رفتم تا ضربات آخر را بر فرق سرش وارد آوردم که نیک خودش را به من رساند و خنجری را که در دست داشت به من داد و گفت: تنها با این خنجر می توانی برای همیشه از شر گناه خلاص شوی. تازه آن موقع فهمیدم که بدون خنجر به میدان نبرد رفته بودم. خنجر را گرفتم و از روی تعجب به آن خیره شدم. گفتم: عجب وسیله پر منفعتی است! می شود بگوئی ... که حرفم را قطع کرد و گفت: حتما می خواهی بدانی اثر کدامین عمل توست؟ گفتم: بله. گفت: اثر صلوات هایی است که در دنیا فرستادی زیرا صلوات چنان قدرتی دارد که می تواند گناه را از میان ببرد. (میزان الحکم/ ج3 ص478)

خود را به پیکر نیمه جان گناه نزدیک کردم و بلافاصله خنجر را در بدن گناه فرو بردم و به سرعت از او فاصله گرفتم. هر لحظه بدنش بزرگ و بزرگتر می شد و من از ناله های او خوشحال بودم. مدتی بعد بدن گناه با صدای مهیبی منهدم گردید و هر تکیه از آن به گوشه ای از بیابان پرتاب شد. صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و صمیمانه به من تبریک گفت: من نیز خوشحالی خودم را پنهان نکردم و او را در آغوش خود گرفتم. وقتی از هم جدا شدیم نیک گفت: با نابود شدن گناه، زخم های من نیز کاملا خوب شد و از این پس با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد.

من که بطور کلی زخم نیک را فراموش کرده بودم از شنیدن این خبر بسیار شاد گشته و ضمن گفتم تبریک باز هم او را در آغوش گرفتم.

سرانجام راه باز شد و ما با شادی و امید بیشتر به راه خود ادامه دادیم.

 

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و دوم- گذرگاه مرصاد

قسمت سی و دوم

گذرگاه مرصاد

براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا اینکه به یک گردنه رسیدیم. قبل از اینکه به بالای آن گردنه برسیم، صداهایی از آن سوی تپه به گوش می رسید. خواستم از نیک سئوال کنم اما بهتر دیدم که وقتی به بالا رسیدم، خودم از جریان آگاه شوم.

وقتی نیک به بالای تپه رسید ایستاد، من هم با عجله و نفس زنان خودم را کنار او رساندم. از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب تمامی وجودم را دربرگرفت.

جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گرفتار آمده بودند. هر کس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل می شد. آهسته به نیک گفتم: اینجا چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده است؟ نیک همینطور که به اطراف نگاه می کرد گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است. با تعجب پرسیدم: گذرگاه مرصاد دیگر چیست؟

نیک گفت: محل رسیدگی به حق الناس. آنگاه با کمی درنگ ادامه داد: اگر کوچکترین حقی از مردم به گردن داشته باشی، از کشتن انسان بگیر تا سیلی و یا بدهکاری، همه اینها موجب گرفتاری تو می شود.

بار دیگر بیابان را با دقت زیر نظر گرفتم. گروهی غمگین و افسرده در حالی که زانوی غم در بغل داشتند روی زمین نشسته بودند و به واسطه سنگینی زنجیری که به پا داشتند قادر به حرکت نبودند. عده ای نیز به واسطه زنجیری که به پا داشتند توسط ماموران قوی و عظیم الجثه مهار شده بودند. برخی بلاتکلیف در بیابان چرخ می زدند و حق عبور از جاده را نداشتند.

هر از گاهی صدای ماموران در فضا می پیچید که: فلان کس آزاد است و می تواند عبور کند و آن شخصی پس از مدتها گرفتاری با خوشحالی تمام به مسیر خود ادامه می داد.

نیک صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: برویم ... با دلهره گفتم: نمی شود از بیراهه برویم؟ گفت: همه جا توسط ماموران کنترل می شود، زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خدا از ظلم ظالم چشم پوشی نمی کند. (بحارالانوار/ ج7 ص256) خداوند ممکن است از حق خود بگذرد و شفاعت خوبان را نسبت به آنها بپذیرد اما از حق مردم هرگز نمی گذرد.

از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی می شوند؟ گفت: اسامی افرادی که حق مردم را برگردن دارند در دست ماموران است و پس از شناسایی شخص مجرم او را از عبور منع می کنند، بلافاصله گفتم: تا کی باید بمانند؟ گفت: مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. بعضی ماهها و برخی سالهای سال. با تعجب پرسیدم مگر رسیدگی به پرونده حق الناس چقدر طول می کشد؟ گفت: در اینجا عدل خدا حاکم است و به نفع مظلوم و طلبکار از ظالم دادخواهی می کند، مگر اینکه مظلوم از حق خود بگذرد. (بحارالانوار/ ج7 ص268) اگر مظلوم و طلبکار از حق خود نگذرند از نیکی های بدهکار و ظالم به مظلوم می دهند تا راضی شود و اگر نیکی اش به اندازه کافی نبود از گناهان مظلوم به او می دهند و در حقیقت ظالم و بدهکار را با این عمل به نوعی قصاص می کنند. (بحارالانوار/ ج7 ص274)

بواسطه سخنانی که از نیک شنیدم ترس و اضطراب عمیقی در دلم ایجاد شد. وقتی چاره را جز گذر از میان ماموران ندیدم به نیک گفتم: چاره ای نیست... برویم.

سراشیبی گردنه را پیمودیم و قدم به گذرگاه مرصاد گذاشتیم.

چیزی نگذشت که خود را در برابر ماموران دیدم. در یک آن با اشاره یکی از ماموران زنجیر ضخیمی به گردنم انداخته شد و بدون انیکه کوچکترین فرصتی به من بدهند که علت را جویا شوم، کشان کشان مرا از جاده بیرون بردند.

بی جهت دست و پا می زدم تا شاید بتوانم باز دست آنان فرار کنم اما در برابر قدرت آنها تمام تلاش من بی فایده بود. از نیک خواستم علت کارشان را جویا شود اما نیک بدون اینکه از آنها سوالی کند جلو آمد و گفت: خوب فکر کن، این ماموران بی جهت کسی را گرفتار نمی کنند. کمی که فکر کردم فهمیدم داستان از چه قرار است. مقداری پول از همسایه قرض گرفته بودم که به علت مسافرتی که برای او پیش آمد و آنگاه بیماری که گریبان گیر من شد موفق به پرداخت آن نشدم. پس حقیقت را به نیک گفتم (حکایت اول و دوم منازل الاخرت) و از او خواستم راهی برای خلاصی من بیابد. نیک پس از لحظه ای که به من خیره شده بود گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی که قرضت را ادا کنند امیدی به نجاتت هست وگرنه همینطور خواهی ماند.

با کمک نیک توانستم به خواب پسر بزرگم بروم و حالم را برایش بازگو کنم.

همانطور که منتظر جواب بازماندگاه بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی بر کمر داشت و مرتب از این سو به آن سو می دوید و فریاد می زد: وای بر من، اموالی که با گناه به دست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالیکه وارثان من آن اموال را در راه خدا انفاق کردند و خودشان را به سعادت رساندند. (میزان الحکم/ ج2 ص 432) کمی آن طرف تر هم عده زیادی را مشاهده کردم که بر شخصی هجوم آوردند و از او مطالبه حقشان را می کردند.

با دیدن این صحنه های وحشتناک و مشاهده حال خودم، لحظه ای به فکر فرو رفتم. با خودم اندیشیدم: اگر می دانستم که حق مردم این همه مهم و نابخشودنی است، تا زنده بودم در برخورد با مردم، چه هنگام معامله، یا موقع نظر گرفتن و شهادت دادن و یا حتی هنگام صحبت کردن با آنها، بیش از این دقت می کردم. آنگاه بی اختیار فریاد زدم: وای از این گذرگاه، براستی این گذرگاه فلاکت و بدبخی است. در همین لحظه ماموران، زنجیر را از گردنم باز کردند و از آنجا دور شدند. (حکایت سوم از منازل الاخرت) اول گمان کردم آنها به خاطر فریادهایم مرا رها کردند اما وقتی نیک با خوشحالی مرا در آغوش کشید، گفت: دِینَت ادا شد. حالا آزادی از گذرگاه مرصاد عبور کنی. با بلند شدن صدای ماموری که آزادی مرا اعلام می کرد، راه مستقیم خود را برای رسیدن به وادی السلام ادامه دادیم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و یکم- قطعه آتش

قسمت سی و یکم

قطعه آتش

چند قدمی که از آنها دور شدیم وسوسه شدم که به عقب نگاهی بیندازم. وقتی به پشت سرم نگاه کردم با کمال تعجب ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته و با زور قطعه ای از آتش را به او می خورانند.

با دیدن این صحنه از حرکت باز ایستادم و به عقب برگشتم. نگاه کردن به این منظره برایم زجردهنده و ناله و فغان او جانسوز بود. آن بیچاره در حالی که از درون می سوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد. در یک لحظه دست نیک را برشانه ام احساس کردم. نگاهی به او کردم و پرسیدم: جریان از چه قرار است؟ نیک بلافاصله جواب داد: افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب کنند گرفتار این ماموران می شوند و اینها وظیفه دارند قطعه ای از آهن گداخته به آنها بخورانند. (بحارالاوار/ ج7 ص 213)

نیک پس از یک مکث کوتاه ادامه داد: البته اینگونه افراد در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد.

پس از حرف های نیک مقداری دلم آرام گرفت اما از آنچا که از دیدن آن منظره ناراحت می شدم رویم را به طرف نیک برگرداندم و از او خواستم که از آنجا دور شویم.

و باز رفتیم و رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته بود و با احتیاط قدم های کوتاه بر می داشت. نیک همانطور که می رفت انگشتش را به طرف آن شخص گرفت و گفت: این بیچاره از وقتی که از غار بیرون آمده کور شده است. آنگاه به یک جاده انحرافی که در چند قدمی مان واقع شده بود اشاره کرد و گفت: این جاده دنیاپرستان است که به زودی او واردش خواهد شد. پرسیدم: چرا؟ گفت: معلوم است، چون دنیا را به آخرت و دنیاپرستان را به مومنین ترجیح داده است. (بحارالانوار/ ج7 ص213) این گروه از افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای نفس خویش خریده اند و آن، فروختن آخرت به دنیا است. (میزان الحکم/ ج3 ص314) هنوز حرف نیک تمام نشده بود که آن شخص کور، قدم به جاده انحرافی دنیاپرستان گذاشت. همانطور که می رفتم گاهی به عقب بر می گشتم و به آن کور بینوا نگاه می کردم.

راه مستقیم را به خوبی طی می کردیم، گاهی از کسی جلو می زدیم و گاهی کسانی از ما سبقت می گرفتند. در مسیر خود به جاده های انحرافی و انسان های گوناگون و عجیبی برخورد می کردیم.

از جمله آدم هایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و آتش از آنها زبانه می کشید، به گفته نیک اینها انسان های دورو و منافق صفت بودند. (بحارالانوار/ ج7 ص213)

همچنین افرادی را که اهل اعمال منافی عفت و لذت های نامشروع بودند در حالی مشاده کردیم که لگاهی از آتش بر دهان آنها زده شده بود. (بحارالانوار/ ج7 ص213) اما از همه زجرآورتر جاده ای بود که به بیابانی ختم می شد و زنان بسیاری در آن عذاب می شدند. عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن زینتشان به نامحرمان بود، گروهی زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند که اینان اعضای بدن خود را برای نامحرمان زینت می کردند و به نمایش می گذاشتند. برخی نیز سرشان از خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند. (بحارالانوار/ ج18 ص352)(حدیث معراج)

آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها برانگیخه بود ناتوانی دوستان نیک آنها بود به نحوی که گاهی صدها متر عقبتر از صاحب خود را ه می پیمودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند.

ادامه دارد ...