شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت سی و هشتم- کوثر برزخی

قسمت سی و هشتم

کوثر برزخی

     پس از مدتی به نهر زیبا و خیره کننده ای رسیدیم که هرگز در عمرم و حتی در خیال و رویا نیز چنین نهری ندیده بودم. از یک سمت نهر، آب زلال و از سمت دیگر شیری جریان داشت که از برف سفیدتر بود و عجیب اینکه در میان این دو نهر شرابی روان بود که در سرخی، مانند یاقوت و در لطافت بی نظیر بود. نگاهی به بالا و پایین نهر انداختم، نه آغازی داشت و نه پایانی. با درختان و گلبوته های فراوانی که در اطراف نهر به چشم می خوردند چنان منظره ای شگف انگیز پدیدار گشته بود که هرگز در رویاهایم هم به آن نیدیشیده بودم.

     همانطور که به نهر چشم دوخته بودم از سرچشمه آن پرسیدم، نیک گفت: این نهر با برکت "کوثر" است که از چشمه های آن در قرآن یاد شده است و در تمام وادی السلام نیز جریان دارد اما در هر منطقه ای از زیبایی و طعم مخصوصی برخوردار است. گفتم: چطور؟ گفت: هر چه مقام مومن بالاتر باشد، محل اسکانش بهتر و حوض کوثر آنجا زیباتر است. پس نگاهی به بالای نهر انداخت و گفت: وقتی این نهر از دشت شهدا می گذرد، چنان زیبا و باطراوت است که هر کس قدرت دیدن و چشیدن آن را ندارد. با تعجب پرسیدم؟ اگر اینطور است پس از محضر امامان چگونه عبور می کند؟ نیک نگاهش را به سمت من چرخانید و گفت: چه می گویی؟ آنها احتیاجی به این نهر ندارند! اگر طراوت و طعم و لذتی در این نهر است از برکت امامان و پیامبران الهی است. پس از لحظه ای سکوت ادامه داد: چشمه های این نهر در همانجا واقع شده است و ما اینک در نقطه کوچکی از این نهر قرار گرفته ایم. لحظه ای بعد نیک گفت: آیا دوست داری از نهر بنوشی؟ من که تا آن موقع به خاطر زیبایی منظره چنین چیزی به خاطرم نرسیده بود با خوشحالی تمام گفتم: البته که می خواهم، اصلا حواسم نبود که از این نهر هم می توان نوشید. نیک لبخندزنان گفت: پس حرکت کن تا به محل خودت برسی، زیرا کوثر آنجا خیلی لذیذتر است.

     با شادی و نشاط فراوان در امتداد نهر حرکت کردیم. زیبایی کوثر مرا از مناظر اطراف غافل کرده بود و هر چه جلوتر می آمدیم بر این زیبایی افزوده می گشت.

     هر لحظه میل به نوشیدن جامی از آن در من بیشتر می شد تا اینکه ناخودآگاه در منطقه ای، از حرکت باز ایستادم و رو به نیک کرده گفتم: من تا از این نهر ننوشم جلوتر نمی آیم. نیک در جوابم گفت: اتفاقا اینجا دارالسلام توست. هر چقدر می خواهی بنوش و خوش باش. در این فکر بودم که چگونه می توان از این نهر نوشید که نیک به بالای درختی اشاره کرد و گفت: از آن حوریه ای که روی شاخه نشسته است بخواه تا تو را سیراب کند. نگاهم را به بالا انداختم، حوریه ای در کمال زیبایی جامی ظریف و زیبا به دست گرفته بود. وقتی نگاهم را به سمت درختها چرخاندم روی هر درختی حوریه ای دیدم که با ناز و کرشمه، قصد دلربایی از من را داشت. با کوچکترین اشاره یکی از آنها ظرف زیبا و بی مانند خود را پر از شراب کوثر کرد و با صد هزار ناز و ادب و احترام، آنرا به من داد. وقتی قطره ای از آن جام را نوشیدم چنان سرمست شدم که دیگر کوچکترین احساسی از درد و رنج سفر در وجودم باقی نماند.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و هفتم- مراسم استقبال

قسمت سی و هفتم

مراسم استقبال

     وقتی نگاهم به محیط داخل وادی السلام افتاد، ناخودآگاه از حرکت باز ایستادم و ازدیدن آن همه منظره زیبا و باور نکردنی در حیرتی عمیق فرو رفتم.

     نمی دانم چه مدتی در آن حال بودم که احساس کردم کسی شانه ام را تکان می دهد، چشمانم را گشودم؛ صورت خندان نیک را دیدم. از اینکه دوباره او را کنار خود می دیدم ذوق زده شدم و او را در آغوش کشیدم. در همان حال نیک در گوشم گفت: برخی از مومنین به استقبالت آمده اند. چون به دقت نگریستم گروهی از مومنین را دیدم که با لبانی خندان کناری ایستاده اند. از آغوش نیک جدا شدم و آهسته آهسته به طرف آنها حرکت کردم. وقتی به آنها رسیدم همگی سلام کرده و خوش آمد گفتند. من هم سلام کردم و یکایک آنها را در آغوش گرفتم.

     بعد از آن، یکی از مومنین حال برادرش را پرسید. گفتم: هنوز در مزرعه دنیا مشغول کشت است (اشاره به حدیث دنیا مزرعه آخرت است). دیگری از فلان شخص سوال کرد، گفتم: او سال ها قبل از آمدن من به عالم برزخ، دنیا را وداع گفته بود. شخص سوال کننده سرش را به زیر افکند و گفت: خدا به فریادش برسد. با تعجب پرسیدم: مگر چطور شده است؟ گفت: آخر او هنوز به اینجا نیامده است.

     فهمیدم که آن شخص در میان راه گرفتار شده و یا در وادی عذاب جا گرفته است.

     پس از آن مومنی جلو آمد و حال یکی از ستمگران بزرگ دنیا را جویا شد. در جواب گفتم: متاسفانه تا قبل از آمدن من هنوز هم زنده بود و همچنان به ستمگری خود ادامه می داد. آن مومن خطاب به من گفت: تاسف نخور، چرا که خدا از روی خیرخواهی به کافران و ظالمان طول عمر نمی دهد، بلکه با این کار زمینه را برای گناه بیشتر آماده می کند تا بعد از مرگ عذاب دردناک را نصیبشان کند. (سوره آل عمران/ آیه 178)

     مراسم استقبال تمام شد و این در حالی بود که من با آنها انس گرفته بودم و نمی خواستم آنها از پیش من بروند. نیک که به میل درونی من پی برده بود، گفت: نگران نباش، باز هم آنها و حتی سایر مومنین را ملاقات خواهی کرد، چرا که در اینجا مومنین هر از گاهی با هم ملاقات می کنند که مدت و فاصله این ملاقات بستگی به درجه و مقام ملاقات کننده و ملاقات شونده دارد. آنگاه دستم را به طرف خود کشید و گفت: حرکت کن، جایگاهت را برایت آماده کرده ام.

     همانطور که می آمدیم گروهی از اهالی وادی السلام وا می دیدم که به ملاقات هم آمده و دور هم حلقه زده و با خنده و شادی مشغول صحبت بودند. (کافی/ ج3 ص243 - بحارالانوار/ ج6 ب8)

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و ششم- دروازه های وادی السلام

قسمت سی و ششم

دروازه های وادی السلام

   نگاهم به بالا افتاد، خبری از دود و آتش نبود. هر چه بود نور بود و نور، و هر چه جلو می رفتیم بر شدت آن افزوده می شد. زمین صاف و همه جا سبز و با طراوت دیده می شد. شادی امانم را بریده بود. حتی نیک را چنان شاد دیدم که تا آن لحظه او را اینچنین غرق سرور و شادی ندیده بودم. بی اختیار از نیک جلو افتادم و دوران دوارن به مسیر ادامه دادم.

   از دروازه ولایت خیلی دور نشده بودیم که جاده به هشت شاخه تقسیم شد.

   نمی دانستم چه کنم و از کدام مسیر به حرکت خویش ادامه دهم. ایستادم تا نیک آمد، تکلیف را جویا شدم. نیک دستش را بر شانه ام گذاشت و گفت: بهشتی که روز قیامت برپا خواهد شد دارای هشت دروازه است (کنزالعمال/ ج14 ص451) یکی مربوط به پیامبران و صدیقین، یکی برای شهدا و صلحا، دیگری برای مسلمانان که بغض و دشمنی با اهل بیت محمد(ص) نداشتند و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت می باشد. (میزان الحکم/ ج2 ص104) وادی السلام نیز آیینه ای ضعیف و قطعه ای از بهشت است(کافی/ ج3 ص243). آنگاه به یکی از مسیرها اشاره کرد و گفت: مسیر ما این است، عجله کن و همراه من بیا.

   چیزی راه نرفته بودیم که نسیم روح بخشی وزیدن گرفت، چنان بوی معطری در فضا پیچیده که بی اختیار ایستادم و هوای معطر و لطیفش را استشمام کردم. صورت زیبا و خندان نیک را جلو صورتم دیدم، با تعجب پرسیدم: چه شده؟ چرا اینطور مرا نظاره می کنی؟ با خوشحالی تمام گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام وزیدن گرفته است و نشان از این است که به مقصد نزدیک شده ایم و من باید بروم. یکدفعه خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم: کجا؟ کجا می خواهی بروی؟ مگر قرار نیست با هم باشیم؟ نیک لبخند زنان گفت: چرا ترسیدی؟ قرار نیست از تو جدا شوم بلکه باید زودتر خودم را به وادی السلام برسانم و دارالسلام (سوره انعام/ آیه127: دارالسلام متعلق به مومنین بوده و به معنای خانه سلامت می باشد و آن خانه ایست که خداوند ساکنش را از هر گونه گزندی محفوظ می دارد) را که برایت در نظر گرفته اند آماده سازم (میزان الحکم/ ج7) با خوشحالی پرسیدم: دارالسلام کجاست؟ نیک گفت: هر مومنی در وادی السلام جایگاهی دارد که منزل امن و آسایش اوست و آن منزل، همان دارالسلام است.

   دلم از شادی سرشار و لبهایم از خنده شکفته شد. پرسیدم: راستی، من چه باید بکنم؟ تا آمدن تو به انتظار بنشینم؟ همانطور که می رفت گفت: آهسته به راه ادامه بده. وقتی به دروازه رسیدی مرا خواهی دید.

   نیک به سرعت دور شد و من در همان مسیر به راه خود ادامه دارم تا اینکه از دور دروازه وادی السلام نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم. هر چه جلو می آمدم دروازه را بزرگتر می دیدم. کم کم درختانی سرسبز در کنار دروازه خودنمایی کردند. صبرم را از دست دادم و شروع به دویدن کردم. در این هنگام گروهی از ملائکه را دیدم که پرواز کنان از سمت وادی السلام به طرفم می آمدند. به احترام آنها ایستادم. وقتی بالای سرم قرار گرفتند همگی با هم گفتند: سلام بر تو ای بنده خوب خدا. بهشت و راحتی بر تو مبارک باد. (سوره سجده/ آیه 30- سوره واقعه/ آیه88و90- بحارالانوار/ ج6 ب7 ص223) من فقط در جواب آنها گفتم: خدا را سپاس که مرا از نعمت بهشت بی بهره نکرد.

 ملائکه از من خداحافظی کردند و رفتند، دانستم که به مقصد نزدیک شده ام. اینبار با سرعت بیشتر دویدم تا اینکه خودم را بر در دروازه سعادت و خوشی یعنی وادی السلام دیدم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سی و پنجم- دروازه ولایت

قسمت سی و پنجم

دروازه ولایت

احساس می کردم سبکتر از همیشه قدم بر می دارم. گویا می خواستم پرواز کنم و در یک آن خود را به وادی السلام برسانم. نگاهی به بالا کردم، اثری از آتش نبود. اما لایه های نازکی از دود به چشم می خورد که آن هم با تابش نور سفید و دلگشایی، رو به زوال بود. گاه گاه گیاهان سبز و زیبایی به چشم می خوردند. با سرعت هر چه بیشتر راهمان را می پیمودیم و کمتر به اطراف خود توجه داشتیم.

همچنان به مسیر خود ادامه می دادیم تا اینکه دروازه ای را دیدم که جمعیتی پشت آن به انتظار ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبروی دروازه ایستاده بودم و با دقت نگهبانان و جمعیت را زیر نظر داشتم. گاه گاه افرادی با تحویل دادن برگ سبزی به نگهبانان، از دروازه عبور می کردند. چشمانم را به سمت نیک چرخاندم، او پشت سرم ایستاده بود و رفتار مرا مشاهده می کرد. با تعجب از نیک پرسیدم: اینجا چه خبر است؟! نیک جواب داد: اینجا مرز سعادت یعنی آخرین نقطه برهوت است. آنگاه با لحن خاصی ادامه داد: اینجا دروازه ولایت است و هر کس از آن عبور کند به سعادت ابدی رسیده است.

گفتم: دروازه ولایت دیگر چیست؟

گفت: افرادی می توانند به محدوده وادی السلام وارد شوند که در دنیا دل به ولایت علی(ع) و اهل بیت محمد(ص) سپرده باشند. (بحارالانوار/ ج8 ب22 و ج39 ص202 - میزان الحکمت/ ج2 ص94و95) به چنین افرادی برگ ولایت می دهند تا براحتی از این دروازه عبور کنند و به دروازه وادی السلام نزدیک شوند.

از شنیدن نام وادی السلام بسیار خوشحال شدم. اما ناگهان به فکر برگ ولایت افتادم و با دلهره و اضطراب از نیک پرسیدم: من در دنیا عاشق و شیفته اهل بیت بودم ولی برگ ولایت ندارم. نیک به سمت راست دروازه اشاره کرد و گفت: باید به چادر سبز بروی. با عجله و شتاب خودم را به داخل چادر رساندم. مرد سفید پوش و خوش سیمایی در گوشه چادر نشسته بود و یکی از اهالی برزخ با او مشغول صحبت بود. گویا آن شخص از دریافت برگ عبور محروم شده بود و حالا با التماس می خواست آن را دریافت کند.

مرد سفیدپوش خطاب به آن برزخی گفت: حرف همان است که گفتم، تو باید به وادی شفاعت برگردی تا شاید فرجی شود وگرنه کار تو و آنها که بیرون ایستاده اند در اینجا حل شدنی نیست.

آن مرد با ناراحتی تمام چادر را ترک کرد و من پس از عرض سلام روبروی آن مرد نشستم. جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم، دفتری را که در پیش رو داشت ورق زد. از اضطراب دست و پایم می لرزید اما دیری نپایید که دست آن مرد همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد. وقتی برگ را به دستم داد با لبخند گفت: تو به سعادت رسیدی، این سعادت بر تو مبارک باد.

بدین صورت از دروازه ولایت گذشتیم و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر نهادیم.

ادامه دارد ...