شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت هشتم- فریادرس تنهایی

قسمت هشتم

فریادرس تنهایی

سرور و شادمانی ام از اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا، دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم. با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.

خدای من! اکنون چگونه تنهایی را در این لحظات طاقت سوز و جان فرسا تاب آورم؟ آیا غم غریبی و غربت در این عالم فراگیر است؟ سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطردل انگیز و روح نوازی به مشامم رسید. عطر بیشتر و بیشتر شد.

در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود.

به نشانه ادب، سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و خیره به چشمان زیبایش، حیرت زده زیر لب زمزمه کردم:

فتبارک الله احسن الخالقین.

پس آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟

در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونس این راه پرخطر. گفتم: زهی توفیق... اما به راستی تو کیستی؟ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام. با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی.

من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. (بحارالانوار/ ج6 ب8) نامم نیک و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.

ادامه دارد...

نظرات 3 + ارسال نظر
یاس پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 22:03 http://www.gheddis.blogsky.com

سلام
گاهی وقتا که به این مطالب فکر میکنم یه کوچولو می ترسم

marua یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:26 http://kindness.blogsky.com

سلام دوست عزیزوگرامی
بازم کمافی السابق مطالبتون بیشتردلزده میکنه ازاین دنیاوبیشترمیترسونه آدم رو وقتی دونه دونه این کلمات رو زمزمه ولمسشون میکنه . من که اعتراف میکنم لحظه هایی شده که فکرکردم وازگذشته تاریک که هرکسی به نوعی توزندگیش داره حالا چه کم یازیاد (منظورم ازگذشته تاریک گناه های کوچیک وبزرگی هست که هرکس توزندگیش داره ) ترسیدم ونگرانترم کرده که چطورمرگ رو ملاقات خواهم کرد وچه وضعیتی خواهم داشت وقتی نامه عملم رو به دستم خواهندداد. امیدوارم خداوند همه رو قرین رحمتش کنه و به هممون رحم کنه. وهمیشه توفیق روزافزون به شمابده که اینطورآدم رو متوجه خودش میکنی .
ولی خیلی علاقمندم بدونم چرا هنوزهم علاقمندی که این نوشته هاروبنویسی وچه روحیه ایی داری وچطورفکرمیکنی.
امیدوارم همیشه لحظات خوبی توزندگیت خداوند رقم بزنه وخوب وسلامت وخوش باشی.دست حق همیشه نگهدارت باشه.

نگار دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 17:55

سلام وبلاگت خیلی خیلی خیلی قشنگه عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد