شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

شهر ارواح

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

داستان ارواح- قسمت چهاردهم- هدیه ای از دنیا

قسمت چهاردهم

هدیه ای از دنیا

پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزنده ای رسیدیم. از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. ایستادم و به مشکلات بسیاری که بر سر راهم ظاهر می شد، فکر کردم. نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: می ترسم. گفت: چاره ای نیست باید رفت.

با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بال دار نورانی از آنسوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. نیک پس از خواندن نامه، آنرا در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده ای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟

گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیه ای فرستاده اند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد. گفتم چطور؟

نیک در حالیکه به سمت آن دره وحشتناک اشاره می کرد، گفت: به خاطر این هدیه که عبارت است از خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین ابن علی (ع) خوانده شده و اشکهایی که بر ماتم آن عزیز ریخته اند، از این دره عبور نخواهیم کرد.

از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همه شان طلب مغفرت کردم.

آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسانتر قدم نهادیم.

hediye

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت سیزدهم- عذاب ابن ملجم

قسمت سیزدهم

عذاب ابن ملجم

پس از کمی راهپیمایی، پرنده بزرگی را دیدم که نزدیک زمین پرواز می کرد. نیک گفت: می خواهی یک صحنه عجیب را تماشا کنی؟ گفتم: البته. گفت: پس خوب به رفتار این پرنده بنگر.

پرنده نزدیک تخته سنگی نشست و از دهانش قسمتی از بدن شخصی را بیرون ریخت؛ سپس پرواز کرد و رفت و در اندک زمانی و برای مرتبه ای دیگر بازگشت و قسمت دیگری از بدن آن شخص را بر زمین ریخت. پس از چهار مرتبه شکل مردی پدید آمد که بسیار ناراحت و رنجور به نظر می رسید.

خواستم از نیک علت را جویا شوم که با اشاره از من خواست ساکت باشم و جریان را دنیال کنم.

پرنده این بار قسمتی از بدن آن مرد را بلعید و پرواز کرد و پس از بازگشت، قسمت دیگری از او را بلعید؛ تا چهار بار که دیگر اثری از آن مرد باقی نماند.

رو به نیک کردم و گفتم: خوب، حالا بگو معنی این کار چه بود و آن شخص که بود؟ نیک گفت: او شقی ترین فرد در میان انسانهاست. او ابن ملجم مرادی است، و تا قیامت نیز در این عذاب باقی خواهد بود. (براساس داستانی از کتاب معاد شهید دستغیب)

گفتم آن پرنده او را از کجا آورد و به کجا برد؟ گفت محل اصلی او وادی عذاب است. با تعجب پرسیدم: وادی عذاب کجاست؟ گفت: قسمتی از گذرگاه برهوت است که کافران، منافقان و ظالمان در آن عذاب می بینند که امیدوارم گذرمان به آن مسیر نیفتد. من هم در حالی که ترس در وجودم رخنه کرده بود، چنین آرزویی کردم.

ادامه دارد ...

داستان ارواح- قسمت دوازدهم- پرتگاه عمیق

قسمت دوازدهم

پرتگاه عمیق

نیک مسیر راه را از روی تپه ها و گاه از درون دره هایی کوچک و بلند انتخاب می کرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم. از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟ گفت: آری. عبور از این دره ها مدتها طول می کشد، بنابراین عجله کن.

با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود. برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم می دهی؟! گفت: چطور؟ گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحت تر باشد وجود ندارد؟!

نیک دستی به سرم کشید گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد. با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا، آتش و دود آزارم دهد و از پایین، تپه ها و دره های سخت و جان فرسا محل عبورم می باشد؟! نیک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها، بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست. اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، اینها تاوان آنهاست. (سوره زلزال/ آیه 8)

از آنجایی که عشق رسیدن به وادی السلام را داشتم، به ناچار تن به راه سپردم و آهسته و آرام، پشت سر نیک شروع به پایین رفتن از آن دره کردم. مدتها با رنج و مشقت بسیار مشغول پایین رفتن از دره بودیم... اما گویا اثری از انتهای آن نبود. در این فکر بودم که شاید عمق این دره نشانگر عمق گناهان من است که ناگاه، صدای ریزش سنگلاخها، از بالای دره، مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم، تا چنانچه مشکلی پیش آید، به کمکم بشتابد. وحشتزده و مضطرب، در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود، دیدم که مردی همراه با سنگهای کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره می باشد.

نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی می کرد، بر بالای دره ایستاده بود. نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخص است که در حال سقوط بود و بواسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند. آنگاه نیک دستش را بر شانه ام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس. (غررالحکم/ ص797 و الحدیث/ ج3 ص385)

با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظه ای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت.

پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چندان لاغر و ضعیف بود، که هرچه تلاش می کرد او را بر دوش خود بکشد، نمی توانست. از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مامورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست. (سوره فاطر آیه 18)

گفتم: اما ما انسان ها در دنیا به کمک هم می شتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم. فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (ع) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود. با افسوس سرم را تکان دادم و دعا کردم که این چنین باشد.

شاید به حساب دنیا، ساعت ها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم می شد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن! نگاهی به بالا افکندم، هر چقدر چشم افکندم نتوانستم حدس بزنم چقدر به انتهای مسیر باقی است. از اینکه مجبور بودم این راه طولانی را همچنان بپیمایم، افسرده بودم. اما برای رسیدن به وادی السلام، چاره ای جز آن نبود.

سرانجام با سختی و مشکلات فراوان، به بالای دره رسیدیم. آرزو کردم که دیگر هیچگاه چنین موانعی بر سر راهمان پدیدار نگردد. پس از لحظه ای استراحت، راهمان را به سمت وادی السلام ادامه دادیم.

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت یازدهم- یک ضربه

قسمت یازدهم

یک ضربه

همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد. به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم.

دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند. (بحارالانوار/ ج6 ب7و8 و ج5 ص143)

با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند؟! نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند. گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند.

فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد. (بحارالانوار/ ج6 ب7)

از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید.

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت دهم- بیابان برهوت

قسمت دهم

بیابان برهوت

از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. ترس و اضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد.

نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند (نهج البلاغه/ خ108) که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی. پس از لحظه ای سکوت، بدین گونه سخنش را دامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید.

اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی.

خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت.

حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟ صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: روز قیامت همه مردم، چه مومن و چه کافر بایستی از پلی بگذرند به نام پل «صراط» که بر روی دوزخ قرار گرفته است. (نهج البلاغه/ خ83 و بحارالانوار/ ج8 ب22) هر کس بتواند، به سلامت از پل عبور کند وارد بر بهشت خواهد شد. وگر نه با کوچکترین لغزشی به قعر جهنم فرو خواهند غلطید. در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است و هرگز قابل قیاس با آن رستاخیز عظیم نیست، بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند. کمی فکر کردم و گفتم: چاره ای نیست... حرکت کنیم به امید خدا.

به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن، زیرا هر چه زودتر برویم، زودتر خلاصی خواهیم یافت.

گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید.سپس در حالی که هنوز از زخمش رنج می برد، مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد.

از این که رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش، چون دوستی مهربان برایم دل سوزاند، خوشحال بودم و شرمگین.

barahoot

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت نهم- آمدن گناه

قسمت نهم

آمدن گناه

آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار. گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. (بحارالانوار/ ج6 ب7) مگر آنکه...

رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه؟ گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست؟ گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی...

اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگر نه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنارت بماند.

گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد. آن بوی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد. در این لحظه هیکل زشت و کریهی در قبر ظاهر شد. (بحارالانوار/ ج6 ب8)

از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان او دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود. اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم. (حکایت چهارم منازل الاخرة)

برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. (میزان الحکمه/ ج5 ص 299)

نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید.

از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی؟ کجا؟ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم. گفتم: کدام راه؟ کدام مسیر؟ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند(بحارالانوار/ ج6 ب 7. در اینصورت آن دو بشیر و مبشر نام دارند) جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی.

گفتم: وادی السلام کجاست؟ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست (میزان الحکمة/ ج1 ص 406) و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی، و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید.

گفتم: برهوت چگونه جایی است؟ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته (میزان الحکمه/ ج1 ص 406) و عذاب برزخی می شوند.

آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم.

gonah

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت هشتم- فریادرس تنهایی

قسمت هشتم

فریادرس تنهایی

سرور و شادمانی ام از اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا، دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم. با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است.

خدای من! اکنون چگونه تنهایی را در این لحظات طاقت سوز و جان فرسا تاب آورم؟ آیا غم غریبی و غربت در این عالم فراگیر است؟ سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطردل انگیز و روح نوازی به مشامم رسید. عطر بیشتر و بیشتر شد.

در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود.

به نشانه ادب، سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و خیره به چشمان زیبایش، حیرت زده زیر لب زمزمه کردم:

فتبارک الله احسن الخالقین.

پس آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟

در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونس این راه پرخطر. گفتم: زهی توفیق... اما به راستی تو کیستی؟ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام. با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی.

من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. (بحارالانوار/ ج6 ب8) نامم نیک و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت هفتم- سوال قبر

قسمت هفتم

سوال قبر

 

هنوز مدتی زیادی ازرفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید.

صدا، نزدیک و نزدیکتر می شد و ترس و وحشت من بیشتر. تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمانم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکر اند.

در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی برکشید که اگر اهل دنیا می شنیدند، می مردند.

فکر کردم دیگر کارم تمام است. لحظه ای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند. پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟... از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود (نفس الرحمن فی فضائل سلمان ب16) و عقلم از کار افتاده بود. هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم، آهنشان را بر فرقم فرود خواهند آورد. چه می توانستم بکنم؟! سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.

درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده می دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین (ع) شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا وای شایسته ترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما بدور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید...

و این بار آنها با صدای بلندتری سوالشان را تکرار کردند.

چیزی نگذشت که قبرم روشن شد. نکیر و منکر مهربان شدند. دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد، با صدای بلند و پر جرات جواب دادم: پروردگارم خدای متعال (الله)، پیامبرم حضرت محمد (ع)، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبله ام کعبه و ... می باشد. دلم می خواست یکبار دیگر بپرسند تا اینکه محکمتر جواب دهم.

نکیر و منکر در حالی که راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی دادی، جایگاهت اینجا بود. سپس با بستن آن در، در دیگر از بالای سرم باز کردند که نشانی از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند. با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم. (نفس الرحمن فی فضائل سلمان ب16)

از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.

سوال قبر

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت ششم- آمدن رومان

قسمت ششم

آمدن رومان

 

در همین افکار غوطه ور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخواست که می گفت: بی جهت آرزوی بازگشت نکن. پرونده عمل تو بسته شده است. از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم. گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشته های الهی هستم.(کفایة الموحدین/ ج2 ص231) گفتم: گمان می کنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی؟ گفت: آری! گفتم: قسم یاد می کنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم. امروز وقتی که تمام آشنایان و دوستان و حتی خانواده ام، مرا تنها رها کردند و رفتند، به بی وفایی دنیا پی بردم. مطمئن باش اگر به دنیا بازگردم، لحظه ای از خدمت به خلق و اطاعت خالق یکتا، غفلت نمی کنم. گفت: این سخن را تو می گویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست. از این پس تا قیام قیامت باید در عالم برزخ بمانی (سوره مؤمنون آیات 99و100).

پس از گفتن این کلام، بدون درنگ شروع به شمردن اعمال نیک و بدم کرد. همان اعمالی که در طول عمرم توسط کرام الکاتبین (دو فرشته هستند که در سمت راست و چپ انسان قرار دارند و اعمال انسان را ثبت می کنند) ثبت و ضبط شده است.

عجب پرونده ای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.(سوره کهف آیه49) در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر می دیدم.(سوره کهف آیه49)

در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بدم بودم که « رومان» پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، به طوری که احساس کردم تمام کوههای عالم را بر گردنم آویخته.(سوره اسراء آیه13) چون خواستم سبب این کار را بپرسم، گفت: اعمال هر کسی طوقی است بر گردنش. گفتم: تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟ گفت: نگران نباش! بعد از من، «نکیر» و «منکر» برای سوال کردن می آیند و پس از آن، شاید این مشکل برطرف شود.

« رومان » این را گفت و رفت.

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت پنجم- زمان تنهایی

قسمت پنجم

زمان تنهایی

 

دل به انبوه جمعیتی که برای خاکسپاری بدنم آمده بودند خوش کرده بودم و از حضور آنها و تلاوت قرآن و ذکر صلوات هایشان لذت می بردم. اندک اندک جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند. اما... چندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند. اصلا باورم نمی شد. شاید شما هم باورتان نشود که در آن لحظات بر من چه گذشت. تصور نمی کردم تا این اندازه نامهربان باشند. پسرانم، دختران و همسرم را می گویم و همچنین دوستان زندگیم را، با اینکه هیچگاه مهر و محبتم را از آنها دریغ نکرده بودم، اما آنها چه زود مرا تنها رها کردند و رفتند!

دلم می خواست برسرشان فریاد بزنم: کجا می روید؟ با من بمانید. مرا تنها نگذارید... در این لحظه بود که صدای یک منادی را شنیدم که خطاب به مردم می گفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن، و بسازید برای خراب شدن (بحارالانوار/ج6 ب4) اما دریغ و افسوس که آنها در وادی دیگری بسر می بردند و از شنیدن این ندای بیدارگر محروم بودند.

همینکه فهمیدم جمعیت در حال خارج شدن از قبرستان است، فریاد زدم: بروید... اما بدانید که شما، چه باورتان بشود و چه نشود. چه بخواهید و چه نخواهید. روزی اسیر خاک خواهید شد. پس بدانید و آگاه باشید که:« به خدا قسم اجل با تاخیر نمی افتد

پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم آنچه برایم باقی مانده است، قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز. ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. با خود اندیشیدم که هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هر چه اضطراب است در دنیا، گوئیا در قلب من ریخته اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می توانست بدن انسان خاکی را منهدم کند.

از آن همه فشار روحی، گریه ام گرفت و ساعتها اشک ریختم.

به فکر اعمال خویش افتادم. آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش، من هم با مردمی که بر سر قبر من گرد آمده بودند، بر می گشتم، تا تمام عمر خویش را به عبادت و شب زنده داری و اعمال نیک سپری می کردم و آنچه را که در سالهای آخر عمرم، از مال و منال ذخیره کرده بودم، بیت مستمندان تقسیم می کردم. کاش... و ای کاش. (سوره های منافقین، آیه10 و مومنون، آیات 99 و 100- نفس الرحمن)

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت چهارم- قبرستان

 

قسمت چهارم

قبرستان

جمعیت تشییع کننده به قبرستان رسیدند. با ظاهر شدن قبرستان، غم عالم بر دلم نشست. جمعیت از کنار قبرهای متعدد گذشتند تا اینکه از دور سیاه چالی آشکار شد. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت.

هنوز به قبرم مسافتی باقی بود که جنازه ام را روی زمین نهادند. اندکی قلبم آرام گرفت پس از اندکی تامل تابوت را بلند کرده و پس از طی مسافتی کوتاه بار دیگر بر زمین نهادند. یکبار دیگر جنازه را بلند کرده و این بار نزدیک قبر فرود آوردند. نگاهی به درون قبر انداختم. دوباره وحشت مرا فرا گرفت.

چند نفر جنازه ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند (وسائل ابواب دفن/ ب6 ج2 حدیث آخر) که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان بر زمین افتادم (نفس الرحمان فی فضایل سلمان/ ب16) در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر، جاسازی می کردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و نگاهی به مردم داشتم.

در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا با اسم صدا زد. خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود. (منظور از تلقین، مطالبی است مستحب که در قبر، خطاب به میت گفته می شود. این مطالب دعا گونه، در رساله ها و مفاتیح الجنان آورده شده است.)

هر چه می گفت، می شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می کردم. چقدر خوب، آرام و زیبا تلفظ می کرد. چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند. از اینکه جسدم را زندانی خاک می ساختند سخت ناراحت بودم.

با خود اندیشیدم: بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم. اما بواسطه شدت علاقه ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم. (روضات الجنات/ ج2 ص90) در یک چشم برهم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند.

قبرستان

ادامه دارد...

داستان ارواح- قسمت سوم- تشییع جنازه

قسمت سوم

تشییع جنازه

«من می روم. مطمئن باشید که شما هم خواهید آمد. فکر نکنید مرگ برای غیر شماست. جای تعجب است که مرگ را می بینید و باز غافلید.» (بحارالانوار/ ج6 ص136)

و چون نماز تمام شد، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند کردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه قرار گرفتم و به واسطه علاقه ام به جسد، همراه او حرکت کردم.

تشییع کنندگان را به خوبی می شناختم. عده ای زیر تابوت را گرفته و گروهی در عقب تابوت در حرکت بودند. صدایشان را می شنیدم و حرفهایشان را نیز. حتی باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود. از این رو، از حضور برخی افراد، بسیار شاد و از آمدن برخی ناراحت بودم. بوی بسیار بدی که از آنها متصاعد بود، آزارم می داد.

چند تن از آنها را به صورت میمون می دیدم در حالی که قبلا فکر می کردم آدمهای خوبی هستند. از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه ام را نوازش می داد، در حالی که من او را در دنیا به واسطه ظاهر ساده اش محترم نمی شمردم. شاید هم غیبت دیگران او را از چشمم انداخته بود و یا ...

تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنها را همراهی می کردم.

در حالی که بسیاری از تشییع کنندگان زبانشان به ترنم عاشقانه لا اله الا الله و ... مشغول بود، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! پس شما کی از خواب غفلت برخواهید خواست؟ سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و ... می کنید؟! چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می بودید. به آن روزی که از راه خواهد رسید و مرگ گریبان شما را نیز چنگ خواهد افکند.

دستتان اززمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هر چقدر مانند من، مهلت بطلبید، اجازه بازگشت نخواهید گرفت و دست حسرت خواهید گزید که ای کاش لحظه ای در آن دنیای فانی به این جهان، می اندیشیدم.

دوستان من! من هم دعاتان می کنم که دنیاتان آباد باشد و آخرتتان آبادتر. اما شما را به خدا، از خواب غفلت برخیزید و لحظه ای سر در گریبان تفکر فرو برید. اگر به فکر من نیستید، لااقل به فکر آخرت خود باشید. به فکر آن روزی که به من ملحق خواهید شد(میزان الحکمه/ ج9 ص269). این لحظه ها را با یاد مرگ و قیامت سپری کنید. اگر اینجا به فکر مرگ نباشید، پس کجا به خود خواهید آمد؟ گویا مرگ برای شما نیست، جای تعجب است که مرگ را می بینید و باز هم غافلید(بحارالانوار/ ج6 ص136).

آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد چنانکه مرا به بازی گرفت (بحارالانور/ ج6 ص161).

مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی، که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است.

تشییع جنازه

ادامه دارد ...

 

داستان ارواح- قسمت دوم- مرگ

مردم در خوابند. هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می شوند. (بحارالانوار/ج6 ص277)

قسمت دوم

مرگ

در این هنگام ناگاه متوجه سفیدپوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام وآهسته به سمت بالا می کشانید. در قسمت پاها هیچ گونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم. گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود(روضات الجنات/ج2 ص90). تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود. اما سرم چنان سنگینی می کرد که احساس کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید.

عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمانی اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو،(وسایل الشیعه/ج2 ب36) من میگویم و تو تکرار کن: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ...

او را می دیدم و صدایش را می شنیدم. لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و با اصرار از من می خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می کنند اما هرگز گمان نمی کردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند(بحارالانوار/ج6 ب7).

عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند. لحظه عجیبی بود. از یک طرف آن شخص سفیدپوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم برگفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمانم، در آخرین لحظات زندگیم داشتند.

زبانم سنگین و گویا لبانم به هم دوخته شده بود. واقعا درمانده شده بودم. دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ بوسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگاه از دور چند نور درخشان ظاهر شدند. با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های ناپاک فرار کردند. هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار(ع) بودند(بحارالانوار/ ج6 ب8 ص180 - ب6 ص162-163). که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود انها چهره ام باز و زبانم سبک شد. لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من در اوج درد و رنج، ناگاه تکانی خورده و آرام شدم.

انگار تمامی دردها و رنج ها را برای احالی آن دنیا جا نهاده بودم زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم. حال زبان و عقلم به کار افتاده بود. همه را می دیدم و گفتارشان را می شنیدم. در این لحظه نگاهم به سمت آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی. من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزانید. خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد. نام تو را بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم. آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می خواهی؟ فرشته مرگ در حالی که لبخند می زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده ای نیستم. تو هم اگر خوب دقت کنی، دارفانی را وداع گفته ای. خوب نگاه کن. آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری از نزدیکانم در حالی که در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود. تعدادی نیز زبان به شکوه و شکایت گشوده بودند که: زود بود، چرا؟... با خود اندیشیدم: اینان برای چه؟ و برای که؟ اینگونه شیون می کنند؟ خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر میشد؟.... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید. مگر آرامش و راحتیم را نمی خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟

من اکنون پس از ان درد جانفرسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیده ام.

با شمایم آی! آیا صدایم را نمی شنوید؟ گریه تان برای چیست؟ شکوه و شکایت از چه می کنید؟ فضای خانه را پر از دعا و ذکر حق کنید.

فریاد و فغان حاضران همچنان سر بر آسمان می سایید. در این لحظه صدای ملک الموت را شنیدم که می گفت: این جماعت را چه شده؟ فریاد و فغان از چه می کنند؟ شکوه و شکایت از چه کسی؟ چرا می گریند؟ چرا بر سر می کوبند؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم. روزی او از این دنیا تمام شده بود. اگر شما هم جای من بودید، به دستور خدا جان مرا می گرفتید. بدانید که نوبت شما هم می رسد. آنقدر به این منزل می آیم تا هیچ کس را باقی نگذارم. اطاعت و عبادت من به درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.(نفس الرحمن فی فضایل سلمان/ ب16 - بحار الانوار)

جمعیت به کار خود مشغول، و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می کردم: کاش در دنیا یک بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم، تل درسی برای امروزم می بود. اما... افسوس و صد افسوس.

پارچه ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند. مکان آشنایی بود. بارها برای شستن مرده هامان به این جا آمده بودم. در این حال متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند. به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم بر سر غسال فریاد زدم: آهسته تر! مداراکن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگهای این بدن خارج گشته و آنرا ضعیف و ناتوان کرده.

اما او بدون کوچکترین توجهی به درخواست های مکرر من به کار خود مشغول بود.(نفس الرحمن فی فضایل سلمان/ ب16)

غسل تمام شد. آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشاندند.

آن روزها فکر می کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است. اما... چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعا دنیا محل عبور است.

با شنیدن صدای الصلوة... الصلوة... الصلوة... نوعی آرامش به من دست داد.

ادامه دارد.....

داستان ارواح- قسمت اول- حالت احتضار

حضرت علی (ع):

آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت)

(نهج البلاغه/حکمت74)

  قسمت اول

حالت احتضار 

چند روز بود که درد سراسر وجودم را فراگرفته و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من فرا رسید و حالت احتضار فراهم شد.

کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند.(وسایل الشیعه/ج2باب35) همسرم، فرزندانم، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بودند. بعضی از آنها اشک در چشمانشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام.(نهج البلاغه/خ108) فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ولی ...