-
داستان ارواح- قسمت شانزدهم- فریب
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 22:57
قسمت شانزدهم فریب نیک همچنان به پیش می رفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد. اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشم هایم را گرفت و بواسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است. سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار...
-
داستان ارواح- قسمت پانزدهم- دره های ارتداد
شنبه 18 آذرماه سال 1385 22:40
قسمت پانزدهم دره های ارتداد پس از مدتی به عبورگاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاه های هولناکی احاطه کرده بودند. نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاه های وحشت آور، دره های ارتداد هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است. در کف آن هم، کوره هایی از آتش قرار دارد که نمایی از...
-
داستان ارواح- قسمت چهاردهم- هدیه ای از دنیا
جمعه 10 آذرماه سال 1385 21:32
قسمت چهاردهم هدیه ای از دنیا پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزنده ای رسیدیم. از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. ایستادم و به مشکلات بسیاری که بر سر راهم ظاهر می شد، فکر کردم. نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: می ترسم. گفت: چاره...
-
داستان ارواح- قسمت سیزدهم- عذاب ابن ملجم
شنبه 4 آذرماه سال 1385 22:12
قسمت سیزدهم عذاب ابن ملجم پس از کمی راهپیمایی، پرنده بزرگی را دیدم که نزدیک زمین پرواز می کرد. نیک گفت: می خواهی یک صحنه عجیب را تماشا کنی؟ گفتم: البته. گفت: پس خوب به رفتار این پرنده بنگر. پرنده نزدیک تخته سنگی نشست و از دهانش قسمتی از بدن شخصی را بیرون ریخت؛ سپس پرواز کرد و رفت و در اندک زمانی و برای مرتبه ای دیگر...
-
داستان ارواح- قسمت دوازدهم- پرتگاه عمیق
جمعه 26 آبانماه سال 1385 20:13
قسمت دوازدهم پرتگاه عمیق نیک مسیر راه را از روی تپه ها و گاه از درون دره هایی کوچک و بلند انتخاب می کرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم. از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟ گفت: آری. عبور از این دره ها مدتها طول می کشد، بنابراین عجله کن. با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که...
-
داستان ارواح- قسمت یازدهم- یک ضربه
جمعه 19 آبانماه سال 1385 22:11
قسمت یازدهم یک ضربه همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد. به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم. دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین...
-
داستان ارواح- قسمت دهم- بیابان برهوت
جمعه 12 آبانماه سال 1385 21:25
قسمت دهم بیابان برهوت از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. ترس و اضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. نیک ایستاد و گفت: تو را...
-
داستان ارواح- قسمت نهم- آمدن گناه
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 22:28
قسمت نهم آمدن گناه آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار. گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. (بحارالانوار/ ج6 ب7) مگر آنکه... رنگ از رخسارم...
-
داستان ارواح- قسمت هشتم- فریادرس تنهایی
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1385 20:53
قسمت هشتم فریادرس تنهایی سرور و شادمانی ام از اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا، دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم. با آنها رابطه و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است. خدای من!...
-
داستان ارواح- قسمت هفتم- سوال قبر
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 22:20
قسمت هفتم سوال قبر هنوز مدتی زیادی ازرفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا، نزدیک و نزدیکتر می شد و ترس و وحشت من بیشتر. تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمانم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن...
-
داستان ارواح- قسمت ششم- آمدن رومان
جمعه 28 مهرماه سال 1385 07:37
قسمت ششم آمدن رومان در همین افکار غوطه ور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخواست که می گفت: بی جهت آرزوی بازگشت نکن. پرونده عمل تو بسته شده است. از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم. گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من « رومان » یکی از فرشته های الهی هستم .(کفایة...
-
داستان ارواح- قسمت پنجم- زمان تنهایی
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1385 19:43
قسمت پنجم زمان تنهایی دل به انبوه جمعیتی که برای خاکسپاری بدنم آمده بودند خوش کرده بودم و از حضور آنها و تلاوت قرآن و ذکر صلوات هایشان لذت می بردم. اندک اندک جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند. اما... چندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند. اصلا باورم نمی شد. شاید شما هم باورتان...
-
داستان ارواح- قسمت چهارم- قبرستان
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1385 11:44
قسمت چهارم قبرستان جمعیت تشییع کننده به قبرستان رسیدند. با ظاهر شدن قبرستان، غم عالم بر دلم نشست. جمعیت از کنار قبرهای متعدد گذشتند تا اینکه از دور سیاه چالی آشکار شد. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. هنوز به قبرم مسافتی باقی بود که جنازه ام را روی زمین نهادند. اندکی قلبم آرام گرفت پس از اندکی تامل تابوت را بلند...
-
داستان ارواح- قسمت سوم- تشییع جنازه
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 12:35
قسمت سوم تشییع جنازه «من می روم. مطمئن باشید که شما هم خواهید آمد. فکر نکنید مرگ برای غیر شماست. جای تعجب است که مرگ را می بینید و باز غافلید.» (بحارالانوار/ ج6 ص136) و چون نماز تمام شد، جنازه ام را بر روی دستهایشان بلند کردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه قرار گرفتم و...
-
داستان ارواح- قسمت دوم- مرگ
شنبه 22 مهرماه سال 1385 20:04
مردم در خوابند. هنگامی که بمیرند، هوشیار و بیدار می شوند. (بحارالانوار/ج6 ص277) قسمت دوم مرگ در این هنگام ناگاه متوجه سفیدپوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام وآهسته به سمت بالا می کشانید. در قسمت پاها هیچ گونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه...
-
داستان ارواح- قسمت اول- حالت احتضار
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 19:52
حضرت علی (ع): آه از کمی توشه(عبادت) و درازی راه و دوری سفر(آخرت) و سختی ورودگاه(قبر و برزخ و قیامت) (نهج البلاغه/حکمت74) قسمت اول حالت احتضار چند روز بود که درد سراسر وجودم را فراگرفته و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من فرا رسید و حالت احتضار فراهم شد. کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند .(وسایل...
-
داستان ارواح- مقدمه
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 14:01
داستان ارواح برگرفته از کتاب سرگذشت ارواح در برزخ نوشته اصغر بهمنی داستانی که از امشب (شب اول قدر) واستون شروع به گفتن میکنم، می شه گفت تجسم و بازتاب اعمال آدم در این دنیاست که به وسیله آیات قرآن و روایات به تصویر ذهنی دراومده. جونم واستون بگه که: 1- آدما توی این دنیا دو تا بدن دارن. یکی همین جسم خاکی که میزبانه روحه....
-
مسئولین پرکار
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 04:37
سلام دارم خدمت کلیه بیکاران عزیز که کاری جز خوندن این وبلاگ ندارن. حقیقت امروز آپ کردم تا یه تشکری از مسئولان محترم وزارت بیکاری داشته باشم. آخه بنده خداها واقعا زحمت میکشن. پس دستتون درد نکنه. خدا قوت. مسئولین محترم و محترمه، بنده روح سرگردان ساکن شهرستان مبارکه هستم. میدونید مبارکه کجاست؟ واستون میگم. مبارکه...
-
حالشو ببر
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 23:26
-
شما چی؟
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385 23:33
تا حالا فکر می کردم بد بخت ترین آدم روی زمینم که هیچ سنگی از پای لنگم دور نمونده . ولی امروز با جوانی آشنا شدم که: این آقا 32 سال سن داشت ولی چهرش 45 به بالا را نشان می داد. موهای جو گندمی و کم پشت. صورت آفتاب سوخته و پر چروک. چشمان خسته و خونبار. با کمر کمی خمیده و قدمهای آرام و سخت. واسم گفت: یه زمانی دفتر وکالت...
-
کوهنورد
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 00:26
می خوام واستون از یه کوهنورد بگم. کوهنورد قصه ما مثل همیشه تنهایی عازم کوه شد. کوه بلند و پر برف بود و کوهنورد جوان و پر نیرو. با تمام نیرو به سمت قله حرکت کرد. هوا کم کم داشت تاریک می شد. کوهنورد باید قبل از تاریکی به قله می رسید. و بالاخره ... ولی نه. کمی پایین تر از قله پاش سر خورد و پایین افتاد. کوه چندین بار دور...
-
مسافر
جمعه 19 خردادماه سال 1385 23:57
تو کی بودی ای مسافر که منو در من شکستی رفتی اما در دل من تو همیشه زنده هستی تو کی بودی که به یادت باید آواره بمونم پا به پای باد شبگرد برم و از تو بخونم انتظار دیدن تو منو آروم نمی زاره مثل بغضی که گلومو بسته اما نمی باره چه نشستی که چشامو برق تنهایی ربوده چشمی از سحر نداشتم اگه داشتم از تو بوده چه نشستی که شکستم زیر...
-
نهایت خستگی
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1385 23:09
خیلی خیلی خسته ام . بیشتر از اونی که قابل باور باشه. چرا؟ همیشه فکر می کردم خیلی تنبلم ولی حالا که حساب کردم دیدم که خیلی خیلی هم کار میکنم. ببینید ما توی ایران 72 میلیون جمعیت داریم که 13 میلیونشون بازنشسته اند. می مونه 59 میلیون که 24 میلیونش دانش آموزه و دانشجو. پس 35 میلیون نفر برای کار باقی می مونن. حدود 14...
-
بشکند قلبت الهی
دوشنبه 15 خردادماه سال 1385 22:24
آرزو دارم بگیرد، آفتی زیبایی ات را تا که همچون من بگیری، ماتم تنهایی ات را آرزو دارم ببینم در عذاب بی وفایی اشک غم در چشم همچون، آهوی صحرایی ات را بشکند قلبت الهی، ای که قلبم را شکستی ای خدا سامان نگیرد، عهد و پیمانی که بستی خنده بر اشکم زدی با خود پسندی آرزو دارم تو هم هرگز نخندی سادگی کردم اگر دل بر تو بستم ساده...
-
شما خوش بختی یا ...
سهشنبه 9 خردادماه سال 1385 23:49
شاید این را نمی دونستی که: اگر جمعیت کره زمین را 100 نفر در نظر بگیریم آخرین آمار این طور برامون می گه که: 57 نفر آسیایی و 21 نفر اروپایی و 8 نفر افریقایی و 6 نفر آمریکایی 52 زن و 48 مرد 30 نفرسفید پوست و 70 نفر رنگین پوست 30 نفرمسیحی اند و 70 نفر مسیحی نیستن فقط 6 نفر از آمریکای شمالی 59 درصد کل ثروت جهان را دارن 80...
-
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
دوشنبه 8 خردادماه سال 1385 22:59
گفتند خلایق که تو ای یوسف ثانی چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی شیرین تر از آنی به شکر خنده که گویم ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی گویی بدهم کامت و جانت بستانم ترسم ندهی کامم و جانم بستانی چشم تو...
-
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 23:22
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی به جز گریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود رفتم که داغ بوسه پر هجرت تو را با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم رفتم که نا تمام بمانم در این سرود رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم رفتم مگو که چرا رفت، ننگ بود عشق منو نیاز تو و سوز و ساز ما...
-
دنیای ماورائ الطبیعه
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 11:30
سلام برهمه دوستان و سلام بر آقا رضا امروز واسه کلیه دوستان دست نوشته ای از عزیز دلم آقا رضا هدیه آوردم. دوش ما را حال خوشی دست داد سینه ما را عطشی دست داد نام تو بردم لبم آتش گرفت شعله به دامان سیاوش گرفت نام تو آرامه جان منست نام تو خط امان منست ای نگهت خواسته آفتاب بر من ظلمت زده هم بتاب محکوم به حبس عشق گشتیم از...
-
با من ای عشق امتحان ها می کنی
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 12:34
با من ای عشق امتحان ها می کنی واقفی بر عجزم اما می کنی هم تو اندر بیشه آتش می زنی هم شکایت را تو پیدا می کنی عارفان را نقد شربت می دهی زاهدان را مست فردا می کنی مرغ مرگ اندیش را غم می دهی بلبلان را مست و گویا می کنی امروز تمام حرفای دلم رو در شعر فوق دیدم پس واستون نوشتم تا حرف دلم را بدونید خصوصا شما دوست عزیز "رز...
-
دل شکسته
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1385 13:29
سلام تاحالا واست پیش اومده که یه دوست صمیمی به خاطر یه حرف نسنجیده ازت برنجه؟ تاحالا واست پیش اومده که یه دوست صمیمی اعتمادشو پیشت از دست بده؟ تاحالا واست پیش اومده که یه دوست صمیمی بهت بگه دیگه از صحبت کردن با تو خسته شدم؟ تاحالا واست پیش اومده که یه دوست صمیمی با رفتارش به تو نشون بده که دورشو خط بکشی و فراموشش کنی؟...